ماهک صدای بوق شنید. صدا از توی نقاشیاش بود. پرسید: «کی بوق زد؟» کسی جواب نداد. خودش را هم کشید.
ماهک گفت: «الان پیدایت میکنم!» اینطرف و آنطرف را نگاه کرد. یک ماشین کنار خیابان ایستاده بود. جلو رفت و گفت: «تو بوق زدی؟»
ماشین گفت: «من بوق نزدم.»
از آنطرف یک ماشین میآمد. ماهک دست تکان داد. ماشین ایستاد.
ماهک با اخم گفت: «تو بوق زدی؟»
ماشین گفت: «من بوق نزدم.» بعد هم گاز داد و رفت. ماهک اخم کرد و گفت: «اگر کسی بوق بزند، صدای بوقش را میبندم!»
یکمرتبه صدای بوق شنید. بوق، بوق، بوق!
پسری سوار دوچرخهاش بود. جلو میآمد و تندتند میگفت: «برو کنار! بوق، بوق، بوق!»
ماهک اخم کرد و راه را بست. پسر گفت: «برو کنار! بوق، بوق، بوق!»
ماهک گفت: «بوقزدن ممنوع است! مریضها اذیت میشوند. بوق نزن!»
پسر پرسید: «پس چیکار کنم؟»
ماهک گفت: «توی دلت بوق بزن!»
پسر خندید و گفت: «باشد توی دلم بوق میزنم.» آنوقت توی دلش بوق زد و رفت.
ماهک هم رفت.
ماهک یک تابلوی «بوقزدن ممنوع!» کشید و توی دلش بوق زد و خندید!