در شمارههای پیشین از عاملیت دانشآموز و معلم میگفتیم و کارهایی که میتوانند در مدرسه انجام دهند. از نظریه اسلامی عمل میگفتیم و از تربیت که باید سرمنزل استقلالیابی را در افق خویش بنشاند. از معلم همپا میگفتیم و معلم خبره! از دانشآموز فعال میگفتیم و رنج و شکنجهای این فعال بودن. حالا اگر حال و هوای اول مهر و ذوق و ترسهایتان فرونشستهاست، باید بگویم قرار است امسال با شما در این صفحه از فعالیتهایی بگوییم که به ما کمک میکنند خودمان را بازیابیم و عاملیت خویش را به صورتی واقعی و نه توهمی باور کنیم و در مدرسه و کلاس به منصه ظهور برسانیم. قرار است از مقدمات و لوازم عاملیت بگوییم. از اینکه چه فعالیتهایی میتوانند به ماـ دانشآموزان و معلمانـ کمک کنند تا از گیرکردن در فراز و نشیبهای اتفاقات روزمره نجات پیدا کنیم، خودمان را از سیلاب حوادث بیرون بکشیم، بتوانیم خود مستقل و توانمندمان را در ساختار کلاس و مدرسه بازیابیم و در تعامل با ساختارها نقش خود را ایفا کنیم. این فعالیتهای مقدماتی و ضروری را امسال در روزنوشتهای علی محسنی، دانشآموز سال دهم، پی میجوییم. علی دانشآموزی معمولی است با دغدغهها و توانمندیها و ضعفهای خودش. او در دبیرستانی بهنسبت خوب تحصیل میکند که از بخت خوش او اکثر معلمانش دغدغهمندند و کاربلد!
یکی از فعالیتهای مهم در بازیابی خویشتن و غنای عاملیت، نوشتن است؛ مهارتی که در روزگار ما کمرنگ شده و از خاطرها رفته است. افراد بیش از آنکه بنویسند، میخوانند و میبینند و میشنوند و این همه، بدون نوشتن، به تدریج فردیت آدمها، احساسها، آرزوها و دغدغههایشان را در محاق میبرد و صحنه ظهور آنها را محو میکند. نتیجه این ننوشتن، ندیدن خویشتن است که میتواند به فراموشی خویشتن بینجامد. از این رو، نوشتن میتواند گام نخستین برای بازدیدن خویش، بازیابی خویش و حرکت برای بهبود خویش و موقعیت و محیط خویش باشد. مداد میخواهید؟
امروز اولین روز سال تحصیلی جدید است و من تصمیم گرفتهام خاطرات روزانهام را در این دفتر ثبت کنم. این تصمیم را سر کلاس آقای ترابی، دبیر ادبیات، گرفتم. زنگ دوم با آقای ترابی کلاس داشتیم. التهاب صبح روز اول مدرسه و احساسهای متناقضش کمی فرونشسته بود. کمکم داشتیم با تغییر برنامه روزانه کنار میآمدیم و با محیط کلاس، صدای معلمها و حضور همکلاسیها انس میگرفتیم. کمی خوابم میآمد، اما حرفهای آقای ترابی جذاب بود. با اینکه خیلی جوان به نظر نمیرسید، اما حس میکنم به ما و دنیای ما نزدیک است. دفتری قدیمی از توی کیفش درآورد و یکی از نوشتههایش را خواند. نوشته مربوط به سال 1370 بود؛ وقتی آقای ترابی سال سوم دبیرستان بوده است. خاطره مربوط به روز اول مدرسه بود. از دوستانی نوشته بود که در آن سال دیگر در آن مدرسه نبودند. از معلمهایی که سختگیر بودند و روز اول سال، قرار و مدارهای درسی را محکم گذاشته بودند. از آقای امانی شیمی نوشته بود که ترس در دلش انداخته بود. از آقای اصغری جبر که عصا قورت داده بود و لفظ قلم حرف میزد! از موشکهایی نوشته بود که بچهها دور از چشم آقای اصغری به بیرون از کلاس پرتاب کرده بودند. از مسعود حقشناس گفته بود که همین اول سالی، زیر نیمکت کتاب رمان میخواند.
خلاصه که لحظاتی ما را از کلاس «دهم ب» مدرسه شهید مرادیان به مدرسه شهید اژهای برد و حال روحمان را خوش کرد!
آقای ترابی از اهمیت نوشتن گفت. گفت وقتی مینویسیم، بهتر میتوانیم خودمان را ببینیم. بهتر میتوانیم دور و بر خودمان را ارزیابی کنیم. بهتر میتوانیم تصمیم بگیریم. حتی گفت نوشتههای ما شاید بعدها بخشی از تاریخ آموزشوپرورش کشور شود. یعنی آیندگان از روی نوشتههای ما بفهمند در کلاسهای سال 1399 چه میگذشته است. از روی نوشتههای ما بفهمند ویروس کرونا و قرنطینه و احساسهای دانشآموزان درباره آن چه بودهاند. از روی نوشتههای ما بفهمند آرزوها و دنیای ما چه شکلی بوده است.
هنوز نمیتوانستم شروع به نوشتن کنم. تشبیه و استعارهام خوب نبود. متن ادبی بلد نبودم بنویسم. نمیتوانستم به حادثهها شاخ و برگ بدهم. در تردیدهای خودم بودم که آقای ترابی متنی از یک دانشآموز کلاس دوم راهنماییـ هشتم امروزـ نشان داد که به سال 1369 مربوط بود. متن ساده بود. تشبیه و استعاره نداشت. از توصیفهای آنچنانی هم در آن خبری نبود. فقط یک گزارش ساده بود از اتفاقاتی که برای دانشآموز کلاس دوم راهنمایی در یک روز مدرسه افتاده بود. متن این بود:
متن مربوط به روز 13 آبان سال 69 بود. حس جالبی از متن گرفتم. احساس میکردم به 30 سال پیش پرتاب شدهام. با خودم فکر کردم آن زمان برای بچهها شکلات و پاککن چقدر اهمیت داشتهاست! آهنگ «شد جمهوری اسلامی به پا» را متوجه نشدم. آقای ترابی گفت که در آن زمان، سرود ملی کشور با این جمله آغاز میشده است. سرودش را از توی اینترنت برایمان پیدا کرد و با هم گوش دادیم. بعد از خواندن و دیدن این متن بود که گفت خب! بسم الله! حالا شما در مورد اول مهر 99 خودتان بنویسید. یک ربع هم زمان دارید. قلم را در دست گرفتم. اولش واقعاً گیج بودم، اما کمکم شروع به نوشتن کردم! از حس و حال خراب اول صبحم نوشتم؛ از اینکه واقعاً نمیتوانستم از رختخواب کنده شوم و انگار وزنه 20 کیلویی به پلکهایم وصل کرده بودند. از حس بدم در موقع نصیحتهای مامان نوشتم؛ از اینکه فکر میکند من هنوز بچه کودکستانیام! از ترس و اضطراب مواجه شدن با مدرسه نوشتم؛ از خوشحالی دیدن احمدی که واقعاً دلم برایش تنگ شده بود. از مارک کیف و کفشهایی که دید میزدم و در عین حال اینطور وانمود میکردم که اینجور چیزها برایم مهم نیست؛ از کلاس آقای ترابی و ترسها و امیدهایش! از برنامههایی که برای امسال در ذهنم مرور میکنم. نوشتهام تمام نشدهاست، اما یک ربع تمام شد.
آقای ترابی گفت هر کس میخواهد میتواند متنش را برای بقیه بخواند. حمیدی که شلوغ کلاس است، دستش را بالا برد و با اشاره آقای ترابی شروع به خواندن کرد. از صبح نوشته بود و اینکه واقعاً دوست نداشت بیاید مدرسه. از عمق لذت خواب و بیخود بودن کلاسها و بهدردنخور بودن مدرسه. لابهلای متنش پر از کنایه و مثلهای خندهدار بود.
داشتم به این فکر میکردم چقدر جالب که حمیدی هم حس اضطراب صبحگاهی را داشتهاست! چقدر جالب که او هم دلش نمیخواسته بیاید مدرسه! چقدر من و حمیدی شبیه به هم بودیم! بعد نوبت به احسان راستا رسید. پسری آرام و منظم. در نوشته او هم احساس ترس و اضطراب وجود داشت! او از کلاس جبر در ساعت اول نوشته بود و برنامههایی که برای درس خواندنش ریخته بود. از حرفهای آقای مدیر نوشته بود که اول صبح در مورد کرونا و لزوم رعایت مسائل بهداشتی گفته بود. به این فکر میکردم که در بعضی احساسها با احسان هم اشتراک دارم، اما تکههایی از وقایعی را که او نوشته است، اصلاً احساس نکردهام.
همین طور که بچهها یکییکی متنهایشان را میخواندند، من با آنها به دنیای درونشان سفر میکردم و از آنجا یک بار دیگر انگار به خودم نگاه میکردم. خودم را میدیدم؛ ترسهایم را، ذوقهایم را، علاقههایم را و ملالهایم را. نوشتههای بچهها گویی کوهی را ساخته بودند که میتوانستم از آن بالا بروم و خودم را ببینم! و چقدر دیدن اشتراکها مرا آرام میکند! آرامم میکند، چون میفهمم مشکل از من نیست؛ موقعیت برای همه همین جور است. و چقدر توصیفهای مختلف آنها از واقعیت برایم جذاباند. انگار که به جای یک جفت چشم، 20 جفت چشم برای دیدن محیط اطرافم دارم. همه اخبار زیر و روی کلاس در متنها رژه میروند؛ از موشکهای کاغذی بچهها تا کتابهای زیر نیمکت، از خوراکیهای زیرمیزی تا متلکهای پرانده شده، از یواشکی دیدزدن آقای شمالی، سرایدار مدرسه، با 10 تا نون سنگک تازه در دست، از پنجره کلاس تا چسب زخم انگشت آقای اعلمی، دبیر جبر، از سطل آشغال قدیمی کلاس تا تخته وایتبرد جدید! و اینها همه انگار مرا روی خودم و روی موقعیتم مسلط میکنند و به من قدرت عمل بیشتری میبخشند. باید ببینیم 30 سال بعد این متنها چه نمایی از کلاس ایرانی را نشان میدهند!