دعوا روی زیپ کوله پشتی
۱۳۹۹/۰۷/۲۷
دردسرهای سنجاق قفلی
«سین.قاف»، یک سنجاققفلی معمولی نیست. او روانشناس اشیا و چیزهاست. هر کسی گیر بیفتد تماس میگیرد تا او برود و کمکش کند. معمولاً لباسهای پاره، کیفهای خراب، پیراهنهای بیدکمه با سین.قاف تماس میگیرند. «طلایی»، سنجاققفلی کوچولو، دستیار او است. سین.قاف دایی طلایی است.
سین.قاف تازه از کار برگشته بود. شنلش را باز کرد. بعد هویجها را توی آبمیوهگیری انداخت.
آبهویج را توی لیوان کوچولویش ریخت. قفل خودش را هم باز کرد تا راحت از گلویش سُر بخورد و پایین برود. همین موقع گوشیاش زنگ خورد.
ـ سلام. من کولهپشتیام.
سین.قاف آبهویجش را با نی هورت کشید بالا و گفت: «آهان، خوشم آمد. دندانههای زیپت دعواشان شده. کولهپشتیها معمولاً کار دیگری با من ندارند.»
کولهپشتی گفت: «بله. دندانههای زیپم روی دندهی لج افتادهاند، بسته نمیشوند. هوا بارانی است، الآن همهی کتاب و دفترها آبکی میشوند.»
سین.قاف به دستیارش طلایی زنگ زد.
سین.قاف و طلایی، موشکی از دو طرف روی کولهپشتی فرود آمدند. دندانههای زیپ کولهپشتی خیابان را گذاشته بودند روی سرشان. دندانههای اینورکی با دندانههای آنورکی دعوا میکردند. کوله پشتی رفته بود یک گوشه تا خیس نشود.
دندانهها داشتند با هم دعوا می کردند:
دعوای آنها ادامه داشت.
ـ اِهکی! ما هم جایمان را به شما نمیدهیم.
ـ برو مسواک کن خودت را، زنگ نزنی هپلی.
ـ تو برو یک کم ورزش کن آنقدر صدا
ندهی لاغر مردنی.
طلایی رفت روی زیپ. باز شد و بسته شد. سین.قاف هم باز شد و بسته شد. دندانهها کیپ هم افتادند. زیپ بسته شد. دندانهها با فشار توی هم چپیدند.
آن ورکی گفت: «نمیشود شما دو تا بزنید کنار؟ نفسمان بند آمد.»
طلایی خندانکی گفت: «نخیر، کوله پشتی دیرش شده.»
یکی از دندانههای آن ورکی گفت: «آخر این ورکیها هیچ وقت جایشان را به ما نمیدهند. همهاش ما باید آخر باشیم و زیپ را ببندیم.»
یکی از اینورکیها گفت: «چون خوشمان نمیآید آخر باشیم میخواهیم اوّل باشیم.»
سین.قاف صدایش را صاف کرد و گفت: «من به عنوان روانشناس اشیا و چیزها میدانم وقتی فکرها مثل هم نباشند از هم عصبانی میشویم.»
طلایی هم گفت: «چون عصبانیت یکی از احساسهای ما، مثل ترس و خجالت است.»
یکی از دندانهها گفت: «الآن ما از شما هم عصبانی هستیم که دارید ما را لِه میکنید.»
سین.قاف گفت: «آهان، خوشم آمد. وقتی عصبانی شوید همین میشود. حالا چرا حرفهای کجولکی و ناجور به هم میزنید؟»
یکی از این ورکیها که نفسش بند آمده بود گفت: «خب چه کار کنیم؟ وای نفسم!»
سین.قاف گفت: «آهان، خوشم آمد. بالاخره یکی کلّهاش را کار انداخت.»
طلایی: «به هم بگویید من از دست تو عصبانیام؛ ولی به جای حرفهای کجولکی و لجبازی برای هم دلیل بیاورید.»
سین.قاف گفت: «اگر کلّهتان را کار میانداختید، میفهمیدید که نه این ورکیها شروع میکنند نه آن ورکیها تمام میکنند. چون این ورکیها می بندند، آن ورکیها باز می کنند.»
طلایی با خنده گفت: «بیچاره ما سنجاققفلیها که هم میبندیم هم باز میکنیم.»
یکی از اینورکیها گفت: «پس هر دو اوّل هستیم.»
یکی از آن ورکیها گفت: «پس هر دو آخر هم هستیم.»
کوله پشتی به خانه رسید. سین.قاف و طلایی باز شدند و بسته شدند. دندانهها راحت شدند. بعدش این ورکیها شروع کردند به بستن. بعدش آن ورکیها شروع کردند به باز کردن.
یـکی از دنـدانـهها خواب آلـود پرسیـد: «داریم باز مـیشویم یا بسته؟»
غیییییژ وییییییژ... ژووووق....ژاااااااق
الو طلایی، مأموریت داریم. دعوای زیپی.
آدرس داییجان؟
سیلینگ سالانگ... سالانگ سیلینگ
آهان، خوشم آمد. تماس بی موقع. فرمایش؟
چرا جلو نمیروی؟
ایندفعه ما
میخواهیم اوّل باشیم.
ما میخواهیم بستن زیپ را شروع کنیم.
شما دندانههای آنورکی هستید، شما باید زیپ را ببندید.
خب ما هم دوست داریم اوّل باشیم.
نمیشود.
همیشه ما شروع میکنیم.
ما هم جلو نمیرویم ببینیم چه کار میخواهید بکنید.
سنجاققفلیها به جای ما زیپ را بستند.
دارم له میشوم.
چه حرفهای کجولکی به هم میزنند!
باز هم همان دعوای قدیـمی!
۴۴۷
کلیدواژه (keyword):
رشد نوآموز,مهارت های زندگی,