عکس رهبر جدید
۰
سبد خرید شما خالی است.

سیب‌زمینی سرخ کرده بدون سس

  فایلهای مرتبط
سیب‌زمینی سرخ کرده بدون سس

روز اوّل مدرسه دل تو دلم نبود. یعنی انگار توی دلم یک ماهی‌تابه سیب‌زمینی خلال شده سرخ می‌کردند. هرچه به مدرسه نزدیک‌تر می‌شدیم، سیب‌زمینی‌ها بیش‌تر سرخ می‌شد و کم‌کم داشت می‌سوخت. به مامان گفتم: «اگر فرید قلدر تو کلاسمان بود چی؟»

مامان گفت: «بدبین نباش. قرار نیست که بچه‌های پارسال تو کلاس امسال باشند.»

گفتم:‌ «اگر بود چی؟»

گفت: «یک کاریش می‌کنم. به مدیرتان  می‌گویم کلاست را عوض کند.»

گفتم: «نه! اینکه خیلی بد است. آن‌وقت فکر می‌کند من مشکل دارم.»

دوباره گفت: «بدبین نباش!» و زد پشتم: «از این ستون تا اون ستون فرجه. حالا برویم ببینیم چی می‌شود.»

این مامان باباها هیچی از دنیای ما بچه‌ها نمی‌فهمند. فقط حرف‌های خودشان را می‌زنند و آخرش هم یک ضرب‌المثل تحویل می‌دهند و می‌گویند از این ستون تا آن ستون... یا می‌گویند جوجه را آخر پاییز می‌شمارند... یا می‌گویند به دعای گربه کوره باران نمی‌آید...

پارسال هرچی به مامان گفتم این پسره فرید قلدر اذیتم می‌کند. گفت: «مثلاً چی‌کارت می‌کند؟»

گفتم: «ساندویچم را به ‌زور می‌گیرد. میوه‌ام را از توی کیفم برمی‌دارد. کلاهم را سرش می‌گذارد و صدتا کار دیگر.»

مامان به‌جای اینکه طرف‌دارم باشد، من را محکوم می‌کرد: «لابد خودت سربه‌سرش می‌گذاری.»

بازهم به بابا. توی روزهای کرونایی که خانه بودیم، چند تا فن یادم داد که اگر فرید قلدر خواست زور بگوید با چند حرکت کلّه‌پایش کنم. اوّلش خوش‌حال بودم، ولی حالا که داشتیم می‌رفتیم مدرسه دلم شور می‌زد. فکر کلّه‌پاکردن فرید قلدر مثل آبی بود که از دستت بچکد توی ماهی‌تابه  سیب‌زمینی.

وقتی رسیدیم به مدرسه، جلوی در شلوغ بود و بچه‌ها داشتند با پدر و مادرهایشان خداحافظی می‌کردند. یک‌مرتبه توی آن شلوغی چشمم افتاد به فرید قلدر. یعنی اوّل شک کردم خودش باشد. لاغر شده بود و عینک به چشم‌ داشت. به مامان گفتم: «خودشه ... خودشه. بیا باهاش صحبت کن.»

مامان گفت: «گیر نده بچه! هنوز که معلوم نیست با تو  همکلاس باشد.»

امّا فرید خودش آمد طرف ما. سلام کرد و دستش را آورد جلو. من دست ندادم. می‌ترسیدم. ولی مامان با او خوش‌وبش کرد و گفت: «تو روزهای کرونایی چی‌کارها می‌کردی فرید جان؟»

فرید جان! عجب مامان شیرین‌زبانی! داشت من را ضایع می‌کرد.

فرید پشت گردنش را خاراند و گفت: «خیلی کارها. یاسین چی کار می‌کرده؟»

صدایم را کلفت کردم و گفتم: «من پیش بابام کاراته و کونگ‌فو و بوکس یاد گرفتم.» و با دست‌هایم گارد گرفتم: «ها هو ها!»

مامان خندید و چشمک زد. لابد توی دلش می‌گفت: «آفرین! گربه را در حجله پِخ کردی.»

صدای معاون مدرسه از توی بلندگو می‌آمد که می‌گفت بچه‌ها بیایند به‌صف شوند. مامان دستی به سر فرید کشید و گفت: «تو... خودت تو دوران کرونا چه‌کارها کردی؟»

فرید عینکش را روی چشمش جابه‌جا کرد و گفت: «هم فیلم دیدم و هم ‌بازی کردم.»

مامان گفت: «فقط فیلم و بازی؟»

فرید گفت: «نه. همراه بابا و مامانم یک عالمه کتاب هم خواندم.»

پوزخندی زدم و گفتم: «کتاب! تو و کتاب؟»

به من گفت: «مگه چیه؟» و رو به مامان گفت: «بابای من روزنامه‌نگار است و مامانم کتابدار.»

حرف زدنش چه باکلاس شده بود! آهی کشید و گفت: «راستش را بخواهید، قبل از عید، یک روز که حوصله‌ام سر رفته بود از بالای کابینت افتادم کف آشپزخانه و پایم شکست. دستم هم خیلی درد داشت. یک ماه تو گچ بود و تکان نمی‌توانستم بخورم. اوّلش سخت بود ولی کم‌کم عادت کردم. حالا دیگر شب‌ها بدون کتاب خوابم نمی‌برد. تو چی؟»

گفتم: «من!» پشت کلّه‌ام را خاراندم و گفتم: «بدون سیب‌زمینی سرخ‌کرده خوابم نمی‌برد.»

خندید. خنده‌اش از روی بدجنسی و قلدری نبود. مامان گفت: «خب دیگر. بروید داخل تا دیر نشده.» بعد دست گذاشت روی شانه‌هایمان و گفت: «بچه‌ها! هوای همدیگر را داشته باشید.»

راه افتادیم طرف صف. از گوشه‌ی چشم نگاهش کردم. فرید کمی می‌لنگید. انگار فرید پارسالی نبود. یک‌هو مهربان شده بود. وقتی معاون مدرسه اسم‌ها و کلاس‌ها را می‌خواند، حالم گرفته شد.

من توی کلاس او نبودم. انگار یک بشقاب سیب‌زمینی سرخ‌کرده داشتم، ولی بدون سس و سرد و یخ‌کرده.


۲۲۹۵
کلیدواژه (keyword): رشد دانش آموز,داستان,
نام را وارد کنید
ایمیل را وارد کنید
تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید