کلّهگنده وزّی کرد و بومب رفت توی پنجره. پنجره گفت: «مگه نمیبینی بستهام؟» یک لنگهاش را باز کرد.
کلّهگنده گفت: «پس بسته بود!» وز رفت عقب، ویز آمد جلو و دوباره بومب رفت توی پنجره.
پنجره گفت: «خوبه دو تا چشم داری اندازهی نعلبکی! بیا برو!»
کلّهگنده با شاخکهایش چشمهای قلنبهاش را مالید و گفت: «اگر شده وز بار برم، ویز بار بیام، بالاخره میرم!» اینبار چشمهایش را بست، وزوز آمد جلو. چشمهایش را که باز کرد، توی اتاق بود. مستقیم رفت توی جعبهی شیرینی. گفت: «این که خالیه! خردههای ته جعبه را لیس زد و گفت: «اوف تشنهام شد. برم بیرون آب بخورم.»
رفت عقب و آمد جلو، بومب! گفت: «اینطرف بسته بود، برم اونطرف!» رفت عقب و آمد جلو و بومب! با خودش گفت: «باید بهتر نگاه کنم.»
کلّهگنده دور پنجره چرخید. زیر پنجره را دید و گفت: «آخجون، از اینجا میتونم رد شم. وزززز گیر کردم، ویززززز گیر کردم.» پنجره دو لنگهاش را باز و بسته کرد و کلّهگنده را انداخت بیرون.
کلّهگنده گفت: «بالاخره آمدم بیرون!»
پنجره گفت: «بالاخره اَنداختمش بیرون!»