عکس رهبر جدید
۰
سبد خرید شما خالی است.

کاریکاتور من کو

  فایلهای مرتبط
کاریکاتور من کو
تجربه ای از آموزش قرآن

سال ۱۳۷۱ در دبیرستان البرز تهران در چهارراه کالج دبیر درس‌های دینی و قرآن بودم و مدیر دبیرستان هم مرحوم باقر دزفولیان بود. دبیرستان البرز یکی از مدارس قدیمی تهران است که آمریکایی‌ها سال‌ها پیش از انقلاب اسلامی آن را برای فعالیت‌های تبشیری (مسیحی کردن جوانان مسلمان) تأسیس کرده بودند و پس از انقلاب اسلامی به دبیرستان دولتی تبدیل شد. ساختمان دبیرستان قدیمی بود و حدود ۴۰ تا ۴۵ نفر در هر کلاس آن می‌نشستند. میز و نیمکت‌ها قدیمی بودند و سقف‌های بلند و ستون‌های گرد در وسط سالن خودنمایی می‌کردند. درها و پنجره‌ها همه چوبی و قدیمی و به رنگ قهوه‌ای بودند و خاطره‌های دور را به یاد می‌آوردند. دبیران خوب و صمیمی تدریس و تحصیل در آن دبیرستان باشکوه را برای هر کسی خاطره‌انگیز می‌کردند.

در یکی از ایام هفته به دانش‌آموزان پایه چهارم قرآن تدریس می‌کردم. در آن سال‌ها درس قرآن از درس دینی جدا بود و در هفته فقط یک تک‌زنگ تدریس می‌شد.

در یک کلاس شلوغ ۴۵ نفره مشغول تدریس بودم که حرکات یکی از دانش‌آموزان در آخر کلاس توجهم را جلب کرد. بدون اینکه حساسیتی ایجاد کنم؛ دانش‌آموز مورد‌نظر را زیر نظر گرفتم. متوجه شدم که او لحظه‌ای با دقت مرا ورانداز می‌کند و سپس بر برگه‌ای در روی میز چیزهایی می‌کشد و این حرکات را مدام انجام می‌دهد. جالب اینکه دانش‌آموزان دیگر نیز به او توجهی نداشتند و ظاهراً این کارهایش برای دیگران عادی بود.

بالاخره دل به دریا زدم و از بین میزهای دانش‌آموزان به سختی گذشتم و رفتم بالای سر او. با کمال تعجب دیدم در یک برگه بزرگ، کاریکاتور تمام معلمان را در حین تدریس طراحی کرده است. مرا نیز در پایین برگه در حین تدریس کشیده بود؛ البته فقط با یک تفاوت!

تفاوت این بود که تمامی دبیران را حین تدریس به‌صورت کاریکاتوری بسیار زیبا طراحی کرده بود ولی تصویر مرا به‌صورت عادی کشیده بود و کاریکاتوری نبود یعنی فقط خودم را کشیده بود. تا برگه را از او گرفتم که نگاه کنم (البته همراه با تحسین و تمجید در دلم) دانش‌آموزان دیگر گفتند: «آقا... این کارش همین است... دائم کاریکاتور می‌‌کشد.»

از دانش‌آموز طراح پرسیدم: «پس چرا کاریکاتور مرا نکشیده‌ای  و تصویر خودم را کشیده‌ای؟» پاسخ داد: «آقا... شما معلم قرآن هستید و نباید کاریکاتور شما رو کشید.»

راستش را بخواهید، از این جمله او احساس افتخار کردم و بادی در غبغب انداختم. فکر کردم دانش‌آموزان چه نگاهی به ما معلمان قرآن دارند و ما توجهی نداریم.

۱۸۵۱
کلیدواژه (keyword): رشد مدرسه زندگی,تجربه
نام را وارد کنید
ایمیل را وارد کنید
تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید