عکس رهبر جدید

بخیل‌نامه

  فایلهای مرتبط
بخیل‌نامه
بخیل یا ناخن‌خشک به کسی می گویند که از او کوچک‌ترین نفعی برای دیگران بر جای نماند و هیچ خیری از وی به هیچ‌کس نرسد.

مهمانی بخیل
شخصی به خانۀ دوستش به مهمانی آمد. هر چه نشست، چیزی نیاوردند تا بخورد. بعد از چند لحظه برخاست و گفت: ما که رفتیم؛ برخیزید و لااقل برای خودتان چیزی بیاورید و میل کنید.

 

درایت بخیل
بخیلی نزد کوزه‌گری رفت و از او خواست کاسه‌ای و کوزه‌ای بسازد. کوزه‌گر گفت: به آن دو چه حک کنم؟ بخیل گفت: و اما بر روی کوزه حک نما: «فَمَن شَرِبَ مِنهُ فَلَیسَ مِنّی. هرکه از آن بیاشامد، از من نیست»؛۱ و بر روی کاسه نیز بنویس: «وَ مَن لَم یَطعَمهُ فَإِنَّهُ مِنّی؛ هرکه از آن نخورد، از من است».۲

 

هدیه بخیل
توانگری به واعظی خوش‌سخن، انگشتری طلا داد که نگین نداشت و به واعظ التماس کرد برای من سر منبر دعا کن. واعظ برای او چنین دعا کرد: خدایا! او را در بهشت قصری بده که سقف نداشته باشد. وقتی از منبر پایین آمد، توانگر جلو رفت و گفت: ای بزرگوار! این چه نوع دعایی بود که در حق من کردی؟ گفت: اگر انگشتر تو نگین داشت، قصرت هم سقف می‌داشت.

 

بیماری بخیل
شخصی می‌خواست به خانۀ یکی از دوستان برود. گفتند: دوست تو بیمار است و باید تب کند و عرق کند تا خوب بشود. گفت: بروید و مهمان او شوید و از غذایش بخورید تا از وحشت تب کند و حالش خوب بشود.

 

دعای بخیل
بخیلی نیمه‌شب دعا می‌کرد و می‌گفت: الهی! امشب مرا هزار تومان نقد بده و فردا بستان! زنش که مناجات او را می‌شنید، گفت: این دیگر چه دعایی باشد! پولی که امشب خدا دهد و فردا بازگیرد، چه گرهی گشاید؟ بخیل گفت: بگذار او بدهد، مگر با جانم بستاند.

 

گربه بخیل
کسی مهمان سفرۀ بخیلی بود. گربه‌ای آمد. میهمان لقمه‌ای برای او انداخت. گربه لقمه را خورد. مهمان خواست لقمۀ دوم را بیندازد که صاحب‌خانه گفت: این گربه مال همسایه است.

 

دست بخیل

یکی از بخیلان در آب داشت غرق می‌شد، کسی رفت و گفت: دستت را به من ده تا تو را بیرون بکشم. شخص بخیل دست نداد. یکی از همسایگان مرد بخیل حاضر بود، گفت: نگو دستت را به من بده که او هرگز به کسی چیزی نداده است؛ بگو که دست من بگیر. چون بگفت دست من بگیر، شخص بخیل دست او را گرفت و نجات یافت.

 

نذر بخیل
فقیری به در خانه بخیلی آمد و گفت: شنیده‌ام که تو قدری از مال خود را نذر مستحقان کرده‌ای. من فقیرم! چیزی به من بده. بخیل گفت: من نذر کوران کرده‌ام. فقیر گفت: من هم کور واقعی هستم؛ زیرا اگر بینا می‌بودم، از در خانه خداوند روی نمی‌تافتم به در خانه‌ای مثل تو بیابم.

 

دندان بخیلبخیل‌
بخیلی را دیدند که در بازار ارّه‌اش را می‌فروشد. علتش را پرسیدند. گفت: هر چیز که دندان دارد، نگاه‌داشتن آن در خانه زیان دارد.

 

مهمان‌نوازی بخیل
شخصی، بخیلی را گفت: سبب چیست که یک‌مرتبه مرا مهمان نکرده‌ای؟ بخیل گفت: برای آنکه از قوۀ اشتهای تو باخبرم که هنوز لقمه‌ای به دهانت نرسیده، لقمه دیگر بر می‌داری. گفت: تو مرا مهمان کن، شرط می‌کنم که در میان هر دو لقمه، دو رکعت نماز به‌جا آورم.

 

شجاع‌ترین بخیل
از خسیسی پرسیدند که شجاع‌ترین مردم چه کسی است؟ گفت: کسی که صدای دهان‌هایی که در خانۀ او چیزی می‌خورند را بشنود و زهره‌اش نترکد.

 

جانشین بخیل
مردی خسیس سه پسر داشت. هنگام وفات به یکی از آن‌ها گفت: مال مرا چگونه صرف خواهی کرد؟ گفت: به نان و پنیری قناعت خواهم کرد. پدر روی از او برگردانید و گفت: برو که تو پسر من نیستی. به دیگری گفت: تو چگونه خرج خواهی کرد؟ گفت: نان را می‌مالم به پنیر به‌قدری که بوی پنیر بردارد. گفت: تو نیز پسر من نیستی. پس رو به‌جانب سومی کرد و گفت تو چگونه مال مرا مصرف می‌کنی؟ گفت: من نان خود را به خیال پنیر خواهم خورد. گفت: به‌درستی که تویی فرزند حلال‌زادۀ من. اختیار مال من به دست تو است. پس او را جانشین خود ساخت و دیده از جهان فروبست.

 

خودخواهی بخیل
گویند مرد بخیلی هرگاه شتر خود را برای آب خوردن به سر حوض می‌برد، اگر کمی آب در حوض می‌ماند، آن را آلوده می‌کرد تا کسی از آن استفاده نکند.

 

اسراف بخیل
نقل است بخیلی در خواب دید که حاتم طایی به مردم نان می‌دهد. به او گفت: تو در دنیا اسراف می‌کردی، در آخرت هم اسراف می‌کنی!

 

سلامتی بخیل
مردی کفش خود را کنده بود و به دامن گرفته بود که مبادا پاره شود و راه می‌رفت. ناگاه خار بزرگی بر پایش چنان فرورفت که از آن‌طرف بیرون آمد. گفت: الحمدلله که کفش در پایم نبود و الا سوراخ می‌شد.

 

پی‌نوشت‌ها:
۱.بقره،۲۴۹
۲.همان.



۱۱۶۲
کلیدواژه (keyword): بخیل,ناخن‌ خشک,
نام را وارد کنید
ایمیل را وارد کنید
تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید