عکس رهبر جدید

بلبل خوش صدای جبهه‌ها

  فایلهای مرتبط
بلبل خوش صدای جبهه‌ها

گفت: «می‌خوام برم جبهه». مادر خندید. برادرها هم. خواهر نگاهی به جثه‌اش انداخت و گفت: «می‌خوای بری اونجا دقیقاً چیکار کنی؟» برافروخته شد، صورتش گر گرفت، لبش را گزید و گفت: «وقتی رفتم می‌بینید». کسی حرفش را جدی نگرفت؛ اما آن‌قدر لج کرد و غذا نخورد و اشک ریخت که مادر مجبور شد او را همراه برادر بزرگ‌ترش راهی کند. حسین مالکی‌نژاد در سن ۱۲ سالگی به جبهه رفت و عکس‌ها و خبرهایش به مادر رسید: «حسین داره غوغا می‌کنه، رزمنده‌ها به مداحی و اذانش دل خوشن».


حسین، خودش هم نمی‌دانست از چه زمان و سنی مداح شده است. از وقتی یادش بود توی خانه‌شان مجلس روضه و زیارت عاشورا و سخنرانی برپا بود. او هم در عالم بچگی چادرنماز مادر را می‌انداخت روی دوشش، بچه‌های هم سن و سالش را جمع می‌کرد توی حیاط خانه، بالای پله‌ها می‌ایستاد و شروع می‌کرد به مداحی؛ واقعاً هم زیبا می‌خواند. هرقدر بزرگ‌تر شد، شور و حالش برای خواندن بیشتر شد.

 
نماز قضا نداشت. به سن تکلیف نرسیده بود اما تمام نمازهایش را خوانده بود. بعضی را در حرم و بیشترش را به جماعت. روزه هم می‌گرفت. هرچه می‌گفتند تو ریزجثه‌ای و وقتش نیست، توی گوشش نمی‌رفت. راهی جبهه که شد، برادرش شرط گذاشت آنجا درس‌هایت را می‌خوانی. تمام کتاب‌هایش را برداشت و برد؛ اما دریغ از صفحه‌ای درس خواندن. وقتی به او گفتند چرا درس نمی‌خوانی؟ خندید و جواب داد: «جبهه خودش درس است، دانشگاه است، مدرسه است».


یک بار مجروح شد. در راه انتقال به بیمارستان هم ماشین حامل او تصادف کرد. مجبور شد چند وقتی توی بیمارستان و خانه بماند. بند نمی‌شد یکجا. مدام می‌گفت: «باید بروم، باید بروم جبهه». مادر که بی‌قراری‌اش را دید، برای زودتر خوب شدنش دعا کرد. حسین نگران بود که نکند مریضی او را از پای درآورد و شهید نشود.

 
یک بار از جبهه قهر کرد. گفت دیگر هرچه توی تبلیغات بودم، بس است. باید آموزش ببینم بروم خط. بزرگ شده بود. دیگر ۱۶ سالش بود. قهر که کرد، رزمنده‌ها بیشتر از همیشه سراغش را گرفتند، اذانش خاص بود. قبول کردند آموزش ببیند و برود خط. بعد از آن، هم بلبل خوش‌صدای منطقه بود و هم رزمنده جبهه‌های جنگ.

 
شهید که شد، خبرش را رساندند به یکی از دوستانش توی جبهه. چند لحظه‌ای مکث کرد. خندید و گفت: «واقعاً راست می‌گید؟ یعنی حسین مالکی‌نژاد شهید شده؟» گفتند: «آره. تو چرا می‌خندی؟ دوستت شهید شده!» سر تکان داد و گفت: «پس منم شهید می‌شوم» و چند ساعت بعد، او هم شهید شد. چند وقت بعد دست‌نوشته‌هایشان پیدا شد. حسین و او با هم قول و قرار گذاشته‌اند توی یک روز شهید شوند. حسین مالکی‌نژاد از والفجر ۴ تا کربلای ۸ در همه عملیات‌ها شرکت کرد و سرانجام در ۱۶ سالگی به شهادت رسید.


حسین مالکی‌نژاد  
حسین مالکی‌ نژاد

 

 

۹۸۶
نام را وارد کنید
ایمیل را وارد کنید
تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید