شهید که شد، «شعبون بیمخ» برای پدرش یک ویدئو فرستاد. شعبون بیمخ روزهای قبل از انقلاب، در آن فیلم گله کرده بود که: «چرا پهلوان سعید رو فرستادید جبهه که شهید بشه»؛ و جواب گرفته بود: «اگر لازم بود پسرهای دیگرم رو هم میفرستادم»؛ و این جواب فقط یک معنا داشت؛ سعید و پدرش هر دو پهلوان واقعی بودند.
•
سعید طوقانی سال ۱۳۴۸ چشمهایش را به روی دنیا باز کرد. پدرش ورزشکار باستانی بود و سعید هم از همان کودکی با زورخانه آشنا شد؛ اما این آشنایی خیلی زود تبدیل شد به شیفتگی. او فقط هفت سال داشت که در مقابل مقامات کشوری، در ۳ دقیقه ۳۰۰ بار به دور خود چرخید و بازوبند پهلوانی را به خاطر این حرکت خاص دریافت کرد. از آن روز نامش شد: «پهلوان کوچولو» و عکسهایش بر در و دیوار زورخانههای کشور نشست. ۹ سالگی اوج افتخارات سعید بود؛ اما او به یکباره ورزش را کنار گذاشت و برای امام خمینی(ره) نامه نوشت: «من به خاطر کمک به شما و اعتراض به وضع موجود، ورزش خودم را ترک میکنم». بردن عکس امام به مدرسه و همراهی با پدر در تظاهرات کارهایی بود که سعید با شجاعت انجام میداد.
•
با شروع جنگ تحمیلی، وقتی دید برادرها در حال اعزام هستند و پسران محله لباس رزم پوشیدهاند، قلبش آرام نگرفت. او که بعد از انقلاب، سرپرست نوجوانان باستانیکار کشور بود، نمیتوانست نسبت به خاک کشورش بیتوجه باشد. چون او را با خود به جبهه نمیبردند، بهانه آورد که: «میخوام برم جبهه، ورزش باستانی انجام بدم برای روحیه رزمندهها»؛ رفت و بعد از چند وقت برگشت؛ اما این بازگشت، بازگشت واقعی نبود. هوش و حواس سعید مانده بود در جبهه. به خاطر همین شناسنامهاش را دستکاری کرد. روی تکه کاغذی نوشت: «من رفتم جبهه، دنبالم نگردید»؛ و راهی شد.
•
در جبهه محبوب دل رزمندهها بود. هرچند به جثه ریزش نمیآمد باستانیکار باشد؛ اما چند باری که موقعیتش پیش آمد، چنان چرخید و میلها را به بازی گرفت که همه به مهارتش پی بردند. از جبهه که برمیگشت هم بیکار نمیماند، در کفشسازی نزدیک خانهشان مشغول میشد. یک بار یکی از دوستان جبهه به او گفت: «عکسهای قدیمی و قبل از انقلابت رو بهم نشون بده». اخم کرد و گفت: «میخوام همه عکسهای گذشتهام رو آتش بزنم جز دو تا عکس که همه عشقمه». عشقش دو تا عکس سیاه و سفید بود. عکس جمعی از ورزشکاران که در روزهای اول پیروزی انقلاب اسلامی به دیدن امام خمینی(ره) رفته بودند. سعید هم با آن جثه کوچولو، دو زانو جلوی امام نشسته بود.
•
گلوله دوشکا بدنش را درید. یکی از بچهها که نزدیکش بود، افتادنش را دید. خودش را رساند به او. دید هنوز چشمهایش باز است. پهلوان سعید زمزمه کرد: «برادر! شما را به خدا قسم، به بچهها نگو سعید شهید شد و صورت مرا بپوشان تا نیروها به راه خودشان ادامه بدهند». رزمنده سر تکان داد و بیصدا گریست. بعدها در گوشه دفترچه خاطرات سعید نوشتهای پیدا شد: «عهد کردهام با حضرت زهرا (ع) که ببینم ایشان چه کشیدهاند»؛ و همان هم شد. او در عملیات بدر که با رمز یازهرا شروع شده بود، با تیری به پهلو و شکم، در سن پانزده سالگی به ملاقات مادر غریبش رفت.