برای سربازی آماده میشوم
تو جوانیات را با چه چیز معامله کردی؟ این لباسها، این فیگور، این تفنگ را در عوض چه چیزهایی گرفتی؟ چطور دل کندی از خانواده و از رؤیاهای جوانیات؟ از نخواستن لباس دامادی؟ تو که هیچوقت آرام و قرار نداشتی و با شوخیهای همیشگیات همه را شاد میکردی، چطور توانستی آنقدر اوج بگیری که تا آسمان پرواز کنی؟ تو که وقتی خبر رفتن و شهادتت آمد، کسی باور نمیکرد «محمدرضا دهقان» آن جوان سرزنده و خوشپوش و پر از زندگی، بتواند دل از دنیا بکند و بشود مهاجر الیالله.
بیستوششم اولین ماه سال ۱۳۷۴ محمدرضا پا به این دنیا گذاشت. او از همان کودکی با نام شهادت قد کشید. مادرش، خواهر دو شهید بود و پدربزرگ مانند گنجینهای پر رمز و راز از روزهای جنگ تحمیلی. با مراسم هرساله، خاطره دلاوریها و شجاعت داییها با تاروپودش تنیده شد. گلزار شهدا یکی از جاهایی بود که او همیشه برای رفتن به آنجا شوق داشت. بزرگتر که شد، آرزوهایش هم قد کشید. این بار نمیخواست فقط با خاطرات شهدا سر کند و فقط در زندگینامه و وصیتنامه بچرخد، بلکه میخواست جزئی از معنای حماسه و غیرت باشد و شجاعت و ایثار را در خود بارور کند.
دبیرستانی بود که رفت سراغ ورزشهای رزمی و آمادگی دفاعی. از همان موقع شهادت شد ورد زبانش اما آنقدر شوخی چاشنی حرفهایش میکرد که کسی باورش نمیشد در دل محمدرضا طوفان به پاست. مادر که تلاشهای بیوقفه دلبندش را میدید، اعتراض میکرد که اینهمه گفتن از شهادت و اینهمه آماده جنگ شدن لازم نیست، اما جواب محمدرضا یکچیز بود «من برای سربازی امام زمان (عج) آماده میشوم». چندی که گذشت، التهاب و بیقراری محمدرضا بیشتر شد و زیارت اربعین شوریدهترش کرد. همان روزها بود که این جمله را بارها گفت که «من در حلب شهید میشوم».
برای رفتن اول از پدر اجازه گرفت. پدر که حال جوان برومندش را خوب میفهمید، مخالفتی نکرد. او همیشه تکیهگاه محمدرضا بود و این روزها هم تنهایش نمیگذاشت؛ اما برای مادر قبول اینکه فرزندش را به جنگ بفرستد، آسان نبود. محمدرضا میگفت: «شما فکر کن حضرت زینب (س) بیاید و از شما بپرسد که شما یک جوان رشید و کارآزموده و آموزشدیده دارید و من الان برای دفاع از حرمم به جوان شما نیاز دارم. جواب حضرت زینب را چه میدهید؟» مادر که پاسخی برای این سؤال نداشت، رضایت داد و خودش پسر را روانه کرد. بعد از رفتن، تماسهای پیدرپی محمدرضا دلگرمکننده بود. او میان حرفهایش هیچوقت از اوضاع ناخوش سوریه نمیگفت. میگفت: «میخوریم، میخوابیم، فوتبال بازی میکنیم». اما یکشب مادر با تصور لبخند شیرین محمدرضا به خواب رفت و یک رؤیا تمام شکها و بیقراریهایش را پایان داد. او برادرِ شهیدش را در خواب دید که میگفت: «اصلاً نگران نباش! محمدرضا پیش من است».
صبح، خبر شهادت را که آوردند، خانواده دهقان مانند سروی راستقامت که در درون میسوزد و آتش میگیرد، به پیشواز پیکر شهیدشان رفتند و امانتیهای محمدرضا را تحویل گرفتند؛ یک انگشتر عقیق که نام حضرت زهرا (س) رویش حک شده بود و دیگری شال عزایی که از کودکی به گردن میانداخت. محمدرضای بیستسالهشان همانطور که همیشه میگفت، در حلب شهید حرم شده بود.
خلیلوار در دل آتش
فرمانده نظامی قرارگاه درعا، مستشار نظامی در عراق یا «خلیل عقاب» دانشکده افسری دانشگاه امام حسین (ع)، همه از توصیفات فرمانده ۲۵ سالهای است که در جوانی در امور نظامی خوش درخشید؛ اما در ساختن خود و نزدیکی با خدا ستاره شد. آنقدر نورانی که حالا پشت اسمش، لقب شهید مدافع حرم میدرخشد.
*
دهه هفتادی بود. یک جوان دهه هفتادی، نورچشمی خانواده. در بندرعباس به دنیا آمد و با آمدنش، رنگی دیگر به زندگی خانواده تختینژاد بخشید. تجربی خواند و به خاطر علاقهاش به کارهای رزمی و نظامی، وارد دانشگاه افسری امام حسین (ع) شد.
*
پدر شهید وقتی از فرزندش حرف میزند، چشمانش تر میشود و میگوید: «پسرم عاشق قرآن بود، از کودکی قرآن میخواند و از این کار لذت میبرد. بزرگتر که شد، شد بچه هیئتی. عضو فعال کانون فرهنگی ـ هنری مسجد حضرت حمزه (ع) بود. در مسائل سیاسی نقش بسیار پررنگی داشت. همیشه شبی که فردای آن راهپیمایی بود، با دوستانش در کانون، پرچمهای رژیم صهیونیستی و استکبار جهانی را درست میکرد و در مراسم، آنها را به آتش میکشید.
*
روی بیتالمال حساس بود. این را از پدرش یاد گرفته بود. میدانست اگر حقالناس گردنش باشد، کار سخت میشود. یکی از دوستانش میگوید: «اولین بار که خلیل را دیدم، مسئول آماد و پشتیبانی گردان بود. سرنیزه یا کلاهخودی را سالم تحویل گرفته بودم و وقتی تحویل دادم، کمی خراب شده بود. خیلی غر زد و گفت: این سالم بوده، اما خراب تحویلم دادی. گفت: «پدر من اجازه نداده سر سوزنی بیتالمال وارد زندگیمان شود. اجازه نده که به خاطر صدمه تو به بیت المال، زندگی من هم آلوده شود».
ماجرای سوریه که پیش آمد، بار رفتن را بست. نمیخواست پدر و مادرش را نگران کند. بار اول بدون اطلاع خانواده رفت؛ اما مرحله دوم، خداحافظی کرد. سومین بار اما حال و هوایش با همیشه فرق داشت. عجله داشت، اصرار داشت به رفتن، مرخصیاش تمام نشده بود، میتوانست بماند؛ اما صورت مادرش و دستان پدرش را بوسید و راهی شد.
*
حضورش در جبهه مقاومت مهم بود، به او نیاز داشتند. یکی از همرزمانش میگوید: «به غیر از سوریه، سال ۹۳ به عراق هم رفت و آنجا هم حضور مستشاری داشت. استعداد عالی و هوش و شجاعت مثالزدنی داشت. در کار پروازی حرف نداشت. تخصصش جنگ شهری و رهایی گروگان و اغتشاشات شهری بود. شجاعتش خیلی بالا بود. ابتکار عملش واقعاً عالی بود».
*
«خلیل تختینژاد» در شب ۱۹ رمضان برای انهدام یکی از توپخانههای سنگین داعش به همراه سه تن از همرزمان سوری خود به صورت داوطلبانه عازم منطقه نبرد میشود؛ هیچکس نمیداند؛ اما او با سری افراشته و قلبی پرآرامش، چون خلیلِ خدا به دل آتش میزند. در حین پیشروی در روستای معیضلیه درمنطقه ابوکمال استان دیر الزور در سوریه با کمین سنگین و آتش شدید دشمن مواجه میشود. در اوج شجاعت، دست از مبارزه برنمیدارد و با اصابت مستقیم گلوله توپ ضد هوایی به آرزویش میرسد و میشود: «شهید مدافع حرم».