عکس رهبر جدید

یوگا

  فایلهای مرتبط
یوگا

هنوز لبخند ظریفی را که دکتر بر لب داشت، به یاد میآورم؛ زمانی که اصرار داشتم به او بقبولانم که در حال مبتلا شدن به آلزایمر هستم. موضوع فراموشی و عدم تمرکزم دیگر وخیم شده بود. حتی در مدیریت زندگی روزانهام هم دچار مشکل شده بودم. فراموشیهای عجیب و غریبی پیدا کرده بودم. یکبار ناگهان به گوشی تلفن که کنارم روی مبل بود، نگاه کردم و یادم افتاد که شماره مادرم را حدود بیست دقیقه پیش گرفته بودم. سریع به او زنگ زدم؛ تا خواستم عذرخواهی کنم، مادرم گفت: «عجبه ... یادت افتاد زنگ زدی! مهناز، فکری برای فراموشیات بکن». اطرافیان هم متوجه تشدید مشکلم شده بودند. سی سالی بود که سعی در درمان خود میکردم. ظاهراً همه راهها را هم رفته بودم؛ از فلوکستین و آسنترا تا ریتالین را امتحان کرده بودم ولی فقط زمانی که دارو مصرف میکردم، کمی بهتر بودم. به خاطر عوارض جانبی داروها تنها یکی دو سال میتوانستم مصرف قرصها را تحمل کنم؛ عوارضی مثل دندان قروچه، خوابآلودگی، احساس ضعف در استخوانها، افزایش خشم و بدتر از همه، افزایش وزن تا ده کیلو. پزشکان میگفتند باید انتخاب کنی: چاقی یا عدم تمرکز! چارهای نداری!

از بخت خوب من، خواهرم که چند سالی در یکی از مراکز معتبر و بینالمللی یوگا در کشور هند استاد یوگا بود، به ایران بازگشت و شروع به کار کرد. او اصرار داشت که یوگا حالم را بهتر میکند ولی منی که همیشه در حال وول خوردن بودم و احساس میکردم برای بیحرکت ماندن باید به زمین زنجیرم کنند، مگر میتوانستم حتی چند دقیقه روی مت(زیر انداز) آرام بگیرم و تمرکز کنم؟ مگر میتوانستم یک ساعت و نیم دویدن و عرق ریختن، کنگفو را رها کنم و به جای آن یک ساعت و نیم بنشینم و خیره به نقطهای بمانم و نفس بکشم؟ حتی فکرش هم برایم شکنجهآور و نشدنی بود. ولی به اصرار خواهرم و تقریباً به زور، یوگا را در محضر این استاد عزیزتر از جانم، یعنی «خواهر کوچیکه»، شروع کردم. نمیدانید چقدر اذیتش کردم. در کلاس یوگا که فقط باید صدای تنفس شنیده شود، دائم سر و صدا ایجاد میکردم؛ حرف میزدم، غر میزدم و تکان میخوردم، اما کمکم بر خودم تسلط پیدا کردم. یاد گرفتم هجوم افکار به ذهنم را با نگریستن به دم و بازدمم میتوانم کنترل کنم. من که حتی در خواب از هجوم بیرحمانه افکار رهایی نداشتم و تا صبح در حال کابوس و رویا دیدن بودم، مدتهاست به ندرت در خواب آشفته میشوم و تا صبح با آرامش استراحت میکنم. با «دیریشتی» گرفتن در یوگا توانستم بیحرکت ماندن را تجربه کنم. با نفسهای عمیق و طولانی و ایستادن روی سر، خون و اکسیژن را به اعماق سلولهای خاکستری رنگ مغزم رساندم و اکنون، در آستانه پنجاه سالگی مدت یک سال است که بدون مصرف هیچ دارویی تمرکز و حافظهام بسیار افزایش پیدا کرده است. میتوانم به راحتی و بدون حواسپرتی کتاب بخوانم. سالها بود که نتوانسته بودم کتابی را بهطور کامل و در کوتاهمدت تمام کنم ولی در این ماه سه کتاب را تمام کردهام. برای من که معلم هستم و به شدت به مطالعه نیاز دارم و به سبب عدم تمرکز در حال ترک شغلم بودم، انگار معجزهای رخ داده است. این تجربه باعث شکل گرفتن این سؤال و افسوس در من شد که چرا تا به حال این آگاهی را نداشتهام. اگر از کودکی که دچار عدم تمرکز بودم با یوگا زندگی میکردم، این همه رنجی را که تا به حال کشیدهام، قطعاً نمیکشیدم و در تحصیل و کار خود موفقیت بیشتری پیدا میکردم.

اگر کودکی، نوجوانی، بزرگسالی و یا حتی سالمندی را میشناسید که علائم بیشفعالی دارد، میتوانید او را با اطمینان کامل به انجام دادن یوگا ترغیب و متقاعد کنید. مطمئن باشید دعای خیرش همیشه شامل حالتان خواهد شد. قربان «خواهر کوچیکه»، استادم ندا!

این را هم بگویم یوگا برخلاف ظاهر آرامَش ورزش سختی است. کنگفو نتوانسته بود اشکم را از شدت درد دربیاورد ولی یوگا توانست!

۱۲۸۷
کلیدواژه (keyword): تجربه،یوگا،عدم تمرکز،
نام را وارد کنید
ایمیل را وارد کنید
تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید