لطفاً خودتان را معرفی کنید.
نفیسه علیقلی هستم و 27 سال سابقه تدریس
در دوره ابتدایی دارم. در سال تحصیلی 97-1396 در دبستان امام خمینی (ره) ناحیه یک
شهر ری در 6 کلاس پایه ششم، ریاضیات تدریس میکردم و در حال حاضر در دوره کارشناسی
ارشد تحصیل میکنم.
چرا 6 کلاس؟
مدرسه ما مجری طرح شناور بود و من در هر
6 کلاس ششم ابتدایی مدرسه خودمان، ریاضیات درس میدادم. تدریس دروس دیگر به عهده سایر
همکارانم بود.
چگونه از طرح داستاننویسی توسط دانشآموزان در ایام نوروز باخبر
شدید؟
ابتدا موضوع را از رسانهها شنیدم و خواندم. بعد، در شورای مدرسه
موضوع را با ما در میان گذاشتند. با وجود اینکه ده روز از اسفندماه گذشته بود و تقریباً کسی از چگونگی
اجرای طرح خبر نداشت، من از آن استقبال کردم.
به چه دلیل؟
من از روشهای نوین تدریس استفاده میکنم و همواره سعی دارم از شیوه مفهومی
برای آموختن ریاضیات بهره ببرم. بنابراین، راهبردهای تمرین و تکلیف متعددی را به
اجرا میگذارم که به مفهومیتر شدن موضوعات درسیام بیشتر یاری برساند. با خود فکر کردم
شاید نگارش داستان هم بتواند شیوه خوبی برای مفهومی کردن آموزشهایم باشد. جالب بود که نه دستورالعمل
ارسالی و نه هیچ فرد دیگری، نمیتوانستند در مورد چگونگی
اجرا به من کمک کنند. پس، خودم دست به کار شدم و چند منبع خوب در زمینه نگارش خلاق
را مطالعه کردم و از برخی مؤلفان کتابهای
ویژه کودکان و نوجوانان کمک خواستم. هر چند اکثر آنها معتقد بودند برای یک مورد نوشتن،
باید لااقل ده مورد خواند یا شنید، ولی من وقت کمی داشتم و قبل از پایان اسفند و
شروع تعطیلات عید، باید دانشآموزانم را توجیه میکردم تا ابتدا بررسی و فکر کنند و سپس
به تدریج نوشتن را شروع کنند.
چرا از همپایهایها و سایر همکاران مدرسه خودتان کمک
نگرفتید؟
این طرح را فقط من بهصورت جدی اجرا کردم. بقیه از بچهها خواستند که داستانی بنویسند. همین.
خب، چه کردید؟
طی پنج ماهی که از سال تحصیلی گذشته
بود، با علایق، استعدادها و توانمندیهای بچهها آشنا شده بودم. میدانستم آنها به چه موضوعاتی بیشتر گرایش دارند.
تا یادم نرفته است بگویم که مدرسه محل خدمتم، دبستانی دولتی با شمار زیادی دانشآموز افغان و مهاجر از شهرهای دور و
نزدیک ایران است که البته استعداد در آنها
موج میزند. از هر دانشآموز خواستم یکی از موضوعات کتاب درسی
ریاضیات را که بیشتر دوست دارد، انتخاب کند و در مورد آن داستانی بنویسد. به آنها یادآوری کردم که داستانشان میتواند واقعی، تخیلی، ترسناک، نمایشنامهای و حتی با قهرمانانی چون آدم فضاییها، حیوانات، آدم بزرگها و موجودات ناشناخته باشد. دو سه
نمونه از داستانهای علمی در دسترس را هم
برایشان خواندم. از بچهها خواستم تا قبل از عید پیشنویس داستانشان را بیاورند تا من ببینم.
اینگونه شد و همه داستانها را یک بار خواندم و رهنمودهای خودم
را در زمینه بهبود آنها ارائه دادم.
داستانهای اولیه چگونه بودند؟
در حد طرحهایی خام، آشفته و فاقد ویژگیهای داستان. در هر حال، این اولین باری
بود که آنها چنین کاری را انجام میدادند ولی بعد از عید و دیدن دوباره
داستانها و اصلاحات تدریجی، داستانها به طرف پخته شدن پیش رفتند. جالب بود
که خودم هم پابهپای بچهها پیش میرفتم. در آخر فروردین ماه، شش مجله
داستان ریاضی داشتم از 200 پسر کل کلاسهایم؛
حاصل کار باورکردنی نبود و البته برای بچهها شیرین و لذتبخش بود. در گفتوگویی که در دفتر با همکارانم داشتم، در
جواب آنها که از ناتوانی بچهها در نوشتن حرف میزدند، گفتم اگر باورشان کنید، مینویسند.
هزارپا و کفشهایش
در مجموع، خودتان از این کار راضی
بودید؟
بله. امسال قصد دارم از ابتدای سال تحصیلی گزینه نوشتن خلاق را به
مجموعه تمرینهای انفرادی کلاسهایم اضافه کنم. البته سعی خواهم کرد یک
کتابخانه کوچک داستانهای علمی آموزشی هم در کلاسهایم راه بیندازم و دانشآموزانم را وادار کنم که قبل از نوشتن
بخوانند؛ خیلی زیاد. از مسئولان وزارتی و استانی و منطقهای هم میخواهم از صدور بخشنامههای حاوی کلیگویی بپرهیزند و ترتیبی اتخاذ کنند که
معلمان علاقهمند دلسرد نشوند. تولید 200
داستان علمی توسط بچهها، هر چند برخی از آنها ضعیف یا حتی بسیار ضعیفاند، کار سختی بود و زحمت مضاعفی برایم
ایجاد کرد ولی بسیار لذتبخش بود. انتظار دارم این
قبیل کارهای ما معلمان در سراسر کشور دیده شود.
البته با اجرای این طرح در مدرسه، نگرش
جدیدی در خود من ایجاد شده است و آن اینکه به دنبال کتابهای داستانی خوب در این زمینه برای بچهها هستم و حتی اگر پیشنهادم مورد توجه
قرار گیرد، نظرم این است که نویسندگان خبره کودک و نوجوان کشورمان، از معلمانی مانند
من برای انتخاب و پرداخت سوژه کمک بگیرند. فکر میکنم بعد از دو سه دوره اجرای این طرح در
کلاسهایم، بتوانم نمونههایی از داستانهای بچهها را برای انتشار آماده سازم.
هزارپا و کفشهایش
هزارپا به کفاشی رفت؛ درست است که به او
هزارپا میگفتند ولی خودش واقعاً نمیدانست هزار پا دارد یا نه. او نمیدانست چند جفت کفش لازم دارد؛ بهخاطر همین، یک گونی کفش خرید و به خانه
برد ولی هر کاری کرد نتوانست کفشهایی برای پاهایش انتخاب
کند. فکر میکرد کفش کم خریده است؛ چون
هر چقدر کفشها را میچید، باز جور نمیشد. وقت مدرسه رفتن شده بود ولی هنوز
بعضی از پاهایش بدون کفش بودند.
حسابی گیج و کلافه شده بود. در خیابان
به راه افتاد؛ با کفشهایی که به پا کرده بود و
کفشهایی که آنها را داخل گونی ریخته بود. موقع راه رفتن، پاهایی که بدون کفش بودند حسابی اذیتش
میکردند. هزارپا ناامید شده
بود؛ از اینکه نمیدانست چهجوری کفشها را بپوشد تا هیچ کدام از پاهایش بدون
کفش نماند، کلافه شده بود و دنبال راه حل میگشت.
وقتی معلم ریاضیشان، خانم سوسکه، او را دید، بلافاصله
به او پیشنهاد کرد که از قانون بخشپذیری
کمک بگیرد و کفشها را از روی مدلشان، به
صورت دو به دو (جفت به جفت) و با کمک اعداد زوج برای تعداد
پاهایش جور کند. او فهمید اگر پاهایش را دو تا دو تا با یکدیگر همارز در نظر بگیرد، باید از اعداد زوج
برای جور کردن کفشهایش استفاده کند تا هیچ پایی بدون کفش نماند.
هزارپا اینگونه از سردرگمی نجات پیدا کرد.
نوشته دانشآموز معین عبدالرحیمی-2/6
جنگ سپید و سیاه
محمدپارسا خالقی
در صفحهای دو ارباب حکومت میکردند: سیاه سیاهیان و سپید سپیدیان. در
بازی شطرنج اما به جای 64 خانه، 144 خانه یا 144=12×12 خانه مکعب یا مربع کوچک
بود. آنها دو قلمرو داشتند؛ از
مختصات تا مختصات . مرز بین این دو، قلمرو خیر و شر بود. حاکم قلمرو سیاهیان x یا حاکم بدیها و حاکم قلمرو سپیدیان ارباب Π یا حاکم خوبیها بود. این دو قلمرو، همواره بر سر
بردن در این بازی با هم جدال میکردند. هر حاکم 80 سرباز
داشت: شاه، وزیر، 5 اسب، 5 فیل، 3 قلعه، 1 غول و یک جادوگر از سربازان ویژه و 54
سرباز معمولی، اما قدرت اصلی هر سپاه، نه شاه، نه وزیر، نه غول، بلکه جادوگرش بود.
در جنگ، هر سپاه باید برای تصاحب قلمرو دیگری تلاش میکرد. سپیدیان که خوب بودند، علامت + و
سپاهیان که بد بودند، علامت - داشتند. همه چیز بین این دو سپاه مساوی و برابر بود،
بهجز قدرت، مهارت و جان
جادوگرها. جادوگر سپید با 124+ جان و جادوگر سیاه، با 119- جان رقیب دیرینه یکدیگر
بودند.
روزی جنگی بین دو سپاه پدید آمد. طبق
رسم اجداد، اول باید دو شاه، بعد دو وزیر و بعد جادوگران و سربازان میجنگیدند.
جنگ شروع شد. اول دو شاه شمشیر به دست
مبارزه را شروع کردند. حاکم x میتوانست
نامرئی شود و حاکم Π میتوانست
خودش را تلهپورت کند. حاکم x نامرئی شد و حاکم Π مدام خود را در دایرهای به شعاع 3 متر، قطر 6 متر و مساحت 26/28
مترمربع تلهپورت میکرد تا حاکم x نتواند فرار کند. بالاخره حاکم x در مختصات که در نیمساز مبداً مختصات بود، گیر افتاد. دو وزیر هم در مختصات به مصاف یکدیگر رفتند و آنگاه غولها به سراغ قلعههای یکدیگر و خود سربازان رفتند.
داستان به همین زیبایی ادامه مییابد به دلیل کمبود جا از درج ادامه آن
در مجله خودداری کردهایم.