اشک در چشمان
دختر هفت ساله موج میزد. با دست چپ چادر مادرش را
چسبیده بود و با نگاهی مضطرب به خانمی تنومند که لبخندی به لب نداشت و قیافه جدیاش حاکی از احسـاس قـدرت و بیتفاوتی او بود، چشم دوخته بود.
شاید اصلاً از
محتوای گفتوگوی بین مادر مهربان خودش و
آن زن اخمو چندان درکی نداشت اما از حرفهایشان
درباره خودش احساس ناخوشایندی پیدا کرده بود. حضور در آن مکان همراه با چند خانم
دیگر که روی صندلی نشسته و هریک مشغول کاری بودند، و خانمها و بچههای دیگری که در کنار در ورودی اتاق
مدیر مدرسه منتظر بودند، حس غریبی به او میداد
و دلهره و هراسی در درونش پدید میآورد. شنید که مادر به خانم
دیگری گفت که میخواهد دخترش را در آن مدرسه ثبتنام کند و خانم بلافاصله گفت: «در این
مدرسه دیگر جا نداریم!!» مادر گفت: «این مدرسه به خانه ما نزدیک است» و بعد هم از
قابلیتهای دخترش گفت؛ از اینکه
کارهایش را خودش انجام میدهد، قشنگ حرف میزند، در کارهای خانه به او و برادرانش
کمک میکند، هوش سرشاری دارد و
اعداد را به ترتیب میگوید، نقاشی میکشد، حتی شعر و قصه هم حفظ است. مادر
همچنین ادامه داد که دخترش در مکتبخانه، پیش حاجیه خانم صداقتی مدتی درس
قرآن خوانده است. شنید که خانم مدیر با نیمنگاهی
به دختر گفت: «باید برای ثبتنام پنج تومان پول
بپردازید». مادر گفت چند فرزند دیگر هم دارد؛ جمعاً شش پسر و دو دختر، و اضافه
کرد: «نمیشود کمتر پول بگیرید؟» در
پایان هم تأکید کرد: «مطمئنم دخترم از بهترین شاگردان مدرسه و باعث افتخار خواهد
شد». با شنیدن صدای محکم «نه» خانم مدیر و با ادامه مکالمه، دختر زیبا بدون توجه
به اطراف و افراد دیگر سرش را پایین گرفت
و بیشتر به مادرش چسبید. در پایان هم شنید که
مدیر در جواب مادرش که با لحنی قاطع میگفت:
«مدرسه دولتی است؛ چرا باید پول بدهم؟» گفت: «مدرسه خرج دارد و مدارس دیگری هم
هستند که شما میتوانید در آنجا ثبتنام کنید».
ناگفته نماند
که مدرسه «عصمت» از بهترین مدارس شهر و نام خوب آن نشانگر پاکی، اخلاق و پاکدامنی بود ولی مدیر بیاخلاق و بیتوجه و مادینگر آن در زدودن این نام، سهم مؤثری
داشت و بعدها به علت خشونت و نامهربانی با کودکان و خانوادههایشان از سمتش برکنار شد. مادر با چهرهای مصمم و حقجو، در حالی که به سر دختر زیبا و ساکت
و معصومش دست میکشید و بر سر و گونهاش بوسه میزد، مؤدبانه با خداحافظی کوتاهی از اتاق
مدیر بیرون آمد. یکی از معلمان که شاهد گفتوگوی
مادر و مدیر در دفتر مدرسه بود، نزدیک آمد و ضمن اظهار خوشحالی از آشنایی با مادر
و دختر، در حالیکه با چهرهای بشاش به دختر لبخند میزد، به مادر گفت: «ناراحت نباشید... در
همین نزدیکی مدرسه دخترانه دیگری هست که مدیر بسیار بااخلاق و معلمان بسیار خوبی
دارد و شهریه هم نمیگیرند». بعد هم نشانی آن
مدرسه را داد و گفت که آنها حتماً این دختر باهوش را
ثبتنام میکنند. مادر هم از او تشکر کرد.
روز بعد، مادر
مصممتر و دلقویتر در حالیکه دخترش با گامهای محکم، حس استقلال و اعتمادبهنفس در کنارش راه میرفت، وارد مدرسه «ناموس» شد. خانم
صمصامی، مدیر مدرسه، با دیدن مادر و دخترش ضمن خوشامدگویی، آنها را به دفتر مدرسه فرا خواند. بعد از
اندکی تحسین از دختر و گفتن اینکه «چه دختر تمیز و مرتبی، بهبه چه لباس قشنگی!» دختر را تشویق کرد
که حرف بزند. دختر با لبخندی کوتاه، سلام کرد و گفت: «میتوانم به حیاط مدرسه بروم و بازی کنم؟»
و مدیر گفت: «برو دخترم... چند همکلاسی دیگرت هم آنجا هستند».
دختر از آن
زمان خاطره خانم صمصامی و نام زیبای مدرسه «ناموس» را گرامی داشته است. او که آن
سالها در همه پایهها شاگرد اول کلاس میشد و از درس خواندن در آن مدرسه احساس
لذت و شادمانی میکرد، عکسی یادگاری از خانم
صمصامی و دیگر معلمانش را با افتخار در آلبـوم قدیمـی خانوادگیشان حفظ کرده است و مادرش را همواره به
خاطر اندیشه زیبا، نرفتن زیر بار زور و مقابله با بیعدالتی ستایش میکند.
برای اندیشیدن
1. چنانچه
خاطرهای از اولین روزهای مدرسه و
اولین کلاسهای آموزشی خود دارید، برای
ما بفرستید.
2. رفتار
مدیران و مربیان را در برخورد با کودکان و نیازهای خانوادهها چگونه میبینید؟