خوشمزه بود، مگر نه؟
۱۳۹۷/۰۱/۰۴
شروع سال تحصیلی بود و کار با ۳۲ بچه کلاس اولی. از همان روزهای اول با مادرهایی روبهرو میشدم که مراجعه میکردند و میگفتند: «بچهام صبحانه نمیخورد، میترسم سوءتغذیه بگیرد. مهدکودک هم همین مشکلات را داشتیم. بچهام روز به روز لاغرتر میشود. شما به بچهها بگویید اگر صبحانه نخورند در کلاس راهشان نمیدهید.»
من هم سری تکان میدادم برای رضایت مادرها، اما نه به پند و نصیحت اعتقادی داشتم، نه به حرف مادرها که با زور بچهها را وادار به صبحانه خوردن میکنند. البته میدانستم که بچهها به حرفم گوش میدهند، اما اعتقادم این بود که این امر باید در کودکان نهادینه شود. یادم میآید، خودم هم در کودکی از صبحانه خوردن فرار میکردم. هر روز به پدرم قول میدادم صبحانه بخورم، اما وقتی او زودتر از همه از خانه خارج میشد و با مادرم مواجه میشدم، میگفتم: دیرم شده، فردا حتماً صبحانه میخورم. اما آن فردای صبحانه خوردن هیچوقت نیامد.
صبح بود. به رنگ و روی بچهها که نگاه کردم، بعضی چهرهی زردتری داشتند و معلوم بود علاقهای به خوردن ندارند؛ بهخصوص صبح که باید آمادهی یادگیری باشند. خوردن صبحانه قبل از درس برایم بسیار مهم و ضروری بود. منتظر شدم درس نان فرا برسد. تا آن موقع، از مادرها خواستم یک جوری با بچههایشان کنار بیایند و آنها را گرسنه به مدرسه نفرستند تا خودم موضوع را حل کنم.
به درس نان که رسیدیم، به بچهها گفتم فردا روز خوراکی و بازی است. بچهها خوشحال شدند. هورا کشیدند. گفتم کیف و درس هم تعطیل. صدای جیغ بچهها بلند شد. بعد با مادرها قرار گذاشتیم که گروهی مقداری نان و میوه بخرند و زیرانداز هم برای بچهها بیاورند. من هم برای آنکه با آنها همصدا باشم، مقداری پنیر و سبزی و چند عدد خیار آماده کردم و به مدرسه بردم.
فردای آن روز با بچهها و با کمک اولیا به حیاط رفتیم. زیراندازها را انداختیم و با هم دستهایمان را شستیم. بعد هم گفتم گروهی روی زیراندازها بنشینند. گروهها را روز اول با بچهها انتخاب کرده بودیم. قرار بود کاردستی، نقاشی و کارهای جنبی مثل نمایش انجام دهند.
شروع کردیم به دادن نان و خوراکیها به هر گروه. در یک بشقاب پنیر و خیار و سبزی و در یک سبد نان گذاشتیم و به گروهها دادیم و از آنها خواستم خودشان خوراکیها را با هم تقسیم کنند و بخورند. یعنی میخواستم گروهی با هم همکاری کنند. در واقع میخواستم مهارتهای گروهی را هم آموزش ببینند و از این طریق دوستی بین آنها هم بیشتر شود. در آخر هم از فلاکس چای داخل لیوانهای کاغذی یکبارمصرف برایشان چای ریختم. بچهها با هم حرف میزدند، میخوردند و میخندیدند.
ادامهی برنامه را در زنگ دوم اجرا کردیم. میوهها را خرد کردم و به بچهها دادم. اما به تعداد اعضای گروه داخل بشقابها نگذاشتم. از آنها خواستم خودشان میوهها را بین همدیگر تقسیم کنند (البته از این کارم هدف داشتم).
زنگ دوم هم با خوردن، خندیدن و صحبت کردن بین آنها گذشت. من لذت و شادی، خوردن و صحبت کردن را در صورت تکتک بچهها میدیدم. حتی بچههای خجالتی هم حرف میزدند و میخندیدند. این جوری دوستی بین آنها هم زیاد میشد. زنگ آخر از آنها خواستم تعریف کنند امروز برایشان چطور بود، دربارهی چه چیزهایی با هم حرف زدند، چطور خوراکیهایشان را بین هم تقسیم کردند، چه خوراکیهایی دوست داشتند بخورند و...
با این کار چند هدف را دنبال میکردم:
علاقهمند کردن بچهها به خوردن غذا و میوه.
درک لذت خوردن در صبح و در مدرسه.
کارکردن گروهی و دوست شدن.
جلوگیری از سوءتغذیه.
یادگیری بیشتر درس.
دیر خسته شدن و در نهایت دوست داشتن مدرسه و برقراری ارتباطهای دوستانه و داشتن خاطرهای خوب و بهیادماندنی از مدرسه.
در پایان از بچهها خواستم، هر روز یک لقمه و یک میوه به کلاس بیاورند و نیمساعت قبل از شروع درس در کلاس با هم بخورند و لذت ببرند.
پایان سال که شد مادرها میگفتند: «بچهام به خوردن غذا علاقهمند شده است. میوه میخورد و حتی روزهای تعطیل دوست دارد در کنار هم صبحانه بخوریم.» از این بابت خدا را شکر میکنم که توانستم بچهها را از سوءتغذیه و مادرانشان را از نگرانی بابت این موضوع دور کنم. تا یادم نرفته است بگویم، بچهها کلمهی نان را با خاطرهی خیلی خوبی یاد گرفتند و همیشه به هم میگفتند: «خیلی خوشمزه بود، مگر نه؟»
۱۲۳۸
کلیدواژه (keyword):
خوشمزه بود، مگر نه,طاهره خردور,جزوه تغذیه