عکس رهبر جدید

گروه سه + یک

  فایلهای مرتبط
گروه سه + یک

چند روز تا تحویل روزنامهدیواری مانده بود.گروهمان سهنفره بود؛ البتّه اجازه نداده بودم با آمدن طاها چهارنفره شود. سرگروه بودم و به نظر من، نیازی به او نبود. آخر، طاها هیچوقت حال و حوصلهی تحقیقکردن ندارد. برای همین، با چند تا بهانهی دروغکی او را دستبهسر کرده بودم.

قرار بود در مورد «شهید چمران» تحقیق کنیم. بقیّهی بچّهها هم شهدای دیگری را انتخاب کرده بودند.

امین یک برگ کاغذ از توی کیفش بیرون آورد و گفت: «دیشب در مورد شهید چمران از پدرم پرسیدم و اینها را یادداشت کردم...» و با صدای بلند یادداشتش را خواند:

شهید مصطفی چمران را همه با نام «دکتر چمران» میشناختند. او فیزیکدان بود و در آمریکا تحصیل میکرد. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی به ایران بازگشت و یکی از فرماندهان دفاع مقدس بود...»

مهدی با اشتیاق به حرفهای امین گوش داد و گفت: «چقدر عالی! من هم چند مطلب از توی مجلّات قدیمی پدربزرگم خواندم.» بعد نفس عمیقی کشید و گفت: «او خیلی شجاع بود...! خیلی شجاع...!» و کمی سکوت کرد و ادامه داد: «کاش من هم آن روز بودم و به او کمک میکردم.»

پرسیدم: «کدام روز؟»

مهدی یکی از مجلّات را از توی کیفش بیرون آورد و گفت: « اینجا را بخوان.»

«شهر پاوه در محاصره دشمن بود. شهید چمران نیروهایش را بسیج کرد و برای نجات پاوه به آنجا رفت؛ به شهری که کمتر کسی جرئت میکرد به آنجا برود و به مردمش کمک کند... .»

کمی سکوت کردم و بعد گفتم: «یک فرمانده با احساس و مهربان...!»

آنوقت کتاب نیایشهای دکتر چمران را به آنها نشان دادم و اتّفاقی یک صفحه از آن را بلند خواندم:

«خدایا، مگذار دروغ بگویم... .

خدایا، راهنمایم باش تا حقّ کسی را ضایع نکنم ... .

خدایا، مرا از بلای غرور و خودخواهی نجات ده... .»

امین و مهدی با دقّت گوش میکردند و من در فکر طاها و دروغهایی بودم که نباید به او میگفتم. به اینکه او هم حق دارد با هر گروهی که دوست دارد، کار کند. به نقّاشیهایش هم فکر کردم. نقّاشیهایی که روزنامه دیواریمان را زیباتر میکرد.

 

۱۱۸
کلیدواژه (keyword): رشد دانش آموز، داستان، گروه سه + یک، فرزانه فراهانی
نام را وارد کنید
ایمیل را وارد کنید
تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید