عکس رهبر جدید

سه قاب، سه خاطره

  فایلهای مرتبط
سه قاب، سه خاطره

شنبه 29 اردیبهشت، ساعت نُه شب

وقتی که اسماعیل مطمئن شد سارا خوابیده است، با عجله پیش مادر آمد.

مادر . . . مادر . . .!

مادر گفت: «چه شده اسماعیل جان؟»

اسماعیل خیلی آهسته جواب داد: «تا روز دختر فقط دو روز مانده است. چه کار کنیم؟ خیلی دوست دارم این روز را برای سارا خاطره‌انگیز کنم.»

مادر گفت: «من هم همین‌طور پسرم. نگران نباش. ان‌شاءالله فکر خوبی به ذهنمان می‌رسد.»

اسماعیل از کنار میز تحریر سارا رد ‌شد. چند لحظه‌ای به عکس یادگاری سارا و دوستانش که در مدرسه گرفته بودند نگاه کرد و رفت. همین‌طور در فکر بود تا خوابش برد.

 

یکشنبه 30 اردیبهشت، ساعت چهار بعدازظهر

بچّه‌ها در مسجد در مورد فعّالیّت‌ها و نحوه‌ی حضورشان در مراسم سالگرد ارتحال امام خمینی(ره) صحبت کردند. قرار شدپایه‌‌چهارمی‌ها، با استفاده از مطالب صفحات 97 و 98 کتاب اجتماعی و صفحه‌ی 34 کتاب قرآن، وپایه‌‌پنجمی‌ها هم با استفاده از مطالب درس چهاردهم کتاب هدیه‌های آسمان «بزرگ مرد تاریخ»، یک روزنامه‌دیواری برای روز 14 خرداد درست کنند. گفت‌و‌گویشان که تمام شد، اسماعیل به محلّی که با مادر قرار گذاشته بود، رفت. ساعت شش بود که مادر از راه رسید. اسماعیل گفت: «مادر جان انجام شد؟» مادر با لبخند جواب داد: «بله.»

وقتی به خانه رسیدند، اسماعیل گفت: «مادر شما بروید، من کمی بعد از شما می‌آیم.» سارا در خانه مشغول انجام کارهایش بود. مادر که وارد شد، از جایش بلند شد و سلام کرد. مادر هم او را در آغوش گرفت و گفت: «سلام دختر گلم.» اسماعیل چند لحظه بعد آمد: «سلام سارا خانم.»

 

یکشنبه 30 اردیبهشت، ساعت نُه شب

وقتی اسماعیل مطمئن شد سارا خوابیده است، خیلی آهسته به مادر گفت: «مادر تماس گرفتید؟» مادر هم آهسته جواب داد: «بله گرفتم.» اسماعیل نفس راحتی کشید. از کنار میز تحریر سارا رد شد و به عکس یادگاری سارا که در مدرسه گرفته بودند نگاه کرد. لبخندی زد و به طرف اتاق رفت.

 

دوشنبه 31 اردیبهشت، ساعت یک بعدازظهر

مادر به سارا گفته بود که بعد از تعطیلی، در مدرسه منتظر بماند تا اسماعیل به دنبالش برود. سارا می‌دانست آن روز، روز دختر بود. در مدرسه هم جشن مفصّلی برایشان برگزار شده بود. امّا او با خود فکر می‌کرد که چرا مادر و اسماعیل حتّی به او تبریک هم نگفتند. در همین فکرها بود که اسماعیل صدایش کرد. بعد از سلام و احوال‌پرسی گفت که باید برای خانه خرید کنند و با یکی از دوستانش هم، کاری دارد. سارا هم موافقت کرد امّا همچنان در فکر بود که چرا اسماعیل این‌قدر بی‌تفاوت است و چیزی در مورد روز دختر نمی‌گوید.

 

دوشنبه 31 اردیبهشت، ساعت دو بعدازظهر

سارا  و اسماعیل به درِ خانه رسیدند. مادر با اسماعیل تماس گرفت و گفت: «کجایید بچّه‌ها؟» اسماعیل گفت: «پشت در هستیم مادر جان.» وارد ساختمان که شدند اسماعیل گفت: «سارا جان تو برو. من چند دقیقه دیگر می‌آیم. سارا در را که باز کرد، چیزی را دید که باور نمی‌کرد. چند لحظه بهتش زده بود. دوستان هم‌کلاسی صمیمی‌اش را می‌دید. ناگهان صدای مولودی تولّد حضرت معصومه(س) و هورای بچّه‌ها خانه را پر کرد. مادر صدا زد: «سارا جان، دخترهای گلم، روزتان مبارک.» بچّه‌ها شادی‌کنان دور کیکی که مادر حُسنا پخته بود و تبریک روز دختر رویش نوشته شده بود، می‌چرخیدند. مادر حانیه هم یک سرگرمی آماده کرده بود که وقتی دخترها آن را انجام دادند، با زندگی‌نامه و برخی ویژگی‌های حضرت معصومه (س) آشنا شدند. مادر هدیه‌هایی را که تهیّه کرده بود، به بچّه‌ها داد و رویشان را بوسید. یک هدیه هم از طرف اسماعیل به سارا داد و گفت: «این هم هدیه‌ی برادرت. او برای اینکه دوستانت راحت باشند به خانه نیامد. ان‌شاءالله بعد از جشن می‌آید و حسابی با هم حرف می‌زنید.» در آخر هم دور کیک جمع شدند و قبل از خوردن آن، یک عکس یادگاری انداختند. سارا خیلی خوش‌حال شد. دست مادرش را بوسید و از او تشکّر کرد.

 

دوشنبه 31 اردیبشهت، ساعت چهار بعدازظهر

روز دختر برای سارا  یک روز دختر حسابی شده بود. بچّه‌ها بعد از مرتّب‌کردن خانه، خداحافظی کردند و رفتند. وقتی اسماعیل وارد خانه شد، سارا از خوش‌حالی مثل پرنده‌ها پروازکنان خودش را در آغوش او انداخت. اسماعیل رویش را بوسید و به او تبریک گفت. سارا گفت: «ممنونم برادر، فکرش را هم نمی‌کردم روز دختر، به این خوبی و خوشی داشته باشم.» بعد هم کنجکاوانه پرسید که چطور آن نقشه را با مادر اجرا کرد.

 

یکشنبه 14 خرداد، ساعت هشت صبح

مادر، سارا و دوستانش با مادرانشان سوار اتوبوس شده بودند و آماده‌ی حرکت بودند. اسماعیل و بچّه‌های مسجد آخرین نفرهایی بودند که سوار شدند. بچّه‌ها روزنامه‌دیواری‌شان را که حالا مثل یک تابلوی بزرگ شده بود، همراه داشتند؛ تابلویی پر از توصیف ویژگی‌های امام خمینی (ره).

 

دوشنبه 15 خرداد، ساعت نُه شب

اسماعیل از کنار عکس‌های یادگاری آن روز رد شد. سه قاب از سه خاطره.

لبخندی زد و به طرف اتاق خودش رفت.

 


۱۴۳۰
کلیدواژه (keyword): رشد دانش آموز، قصه درس، سه قاب، سه خاطره، محمدعلی ارجمند
نام را وارد کنید
ایمیل را وارد کنید
تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید