عکس رهبر جدید

بستنی برای عسل

  فایلهای مرتبط
بستنی برای عسل

تا آنجا که حافظه‌ام یاری می‌کند، همیشه دوست داشتم نظم را در همه‌جا برقرار کنم. در دوران کودکی‌ام در مدرسه همیشه نماینده کلاس بودم و در دانشگاه، مسئول انتظامات همایش‌ها. اکنون هم که معلم هستم، مدیریت و ایجاد نظم در کلاس برایم از ضروری‌ترین مؤلفه‌های کلاس‌داری است.

طبق عادت معمول، در ساعت تفریح به کتابخانه مدرسه رفتم تا ببینم می‌توانم کتابی درباره مدیریت کلاس پیدا کنم یا نه؟ بعد از اینکه خاک قفسه‌ها را با جاروبرقی بینی به ریه‌هایم کشاندم، کتاب مدیریت کلاس در دبستان از تد راگ را پیدا کردم. روی صندلی ِ گوشه کتابخانه نشستم و مشغول خواندنش شدم. جناب راگ هم مثل من عقیده داشت: مدیریت و مهار (کنترل) کلاس یعنی ایجاد سکوت در آن! هنوز چندصفحه‌ای از خواندن کتاب نگذشته بود که صدای جلز و ولز مگسی که در تار عنکبوت گیر کرده بود، حواسم را پرت کرد. کیفم را گشتم. یک موچین از تویش پیدا کردم و با آن مگس را نجات دادم. نمی‌دانستم کار درستی می‌کنم یا نه؟! شاید با نجات‌دادن مگس، باعث گزش پوست لطیف نوزادی شوم، یا شاید آن عنکبوت یکجانشین که خدا روزی‌اش را در خانه‌اش می‌انداخت، از گرسنگی بمیرد. خیلی وقت‌ها ممکن است این‌گونه در حق کسی ظلم کنم؛ با انجام‌دادن کاری که فکر می‌کنم خوب است، اما شاید خوب نباشد!

به هر حال سکوت را به کتابخانه برگردانده بودم! در همین زمان، تعداد شکلات نعنایی‌های داخل کیفم را بررسی کردم که اگر زنگ بعد دانش‌آموز بی‌انضباطی به پستم خورد، به‌عنوان جایزه، به خوردش بدهم! صحنه دل‌چسبی بود وقتی دانش‌آموزی با شعف روکش شکلات را باز می‌کرد و آن را سریع در دهان وِراجش می‌چپاند و اندکی بعد که طعم تلخ نعنا را حس می‌کرد، دهان باز می‌کرد و با چشمان اشکی شکلات را به همراه آب دهانش بیرون می‌ریخت و تا پایان کلاس صدا از او درنمی‌آمد. شاید بگویید چه بی‌رحمانه؟! اما باید بدانید، هر معلمی روش‌های تنبیه خاص خودش را دارد! این را در دوران کارورزی فهمیدم. یکی حق حرف‌زدن را از دانش‌آموز می‌گیرد، یکی به جلز و ولزهایی که می‌گویند به من توجه کنید، توجه نمی‌کند. یکی با آوردن دانش‌آموز و رو به دیوارکردنش، یکی با تکلیف اضافی دادنش که فلان درس را هزار بار از رویش بنویس و دیگری با از کلاس طردکردن تنبیه می‌کند! شکلات نعنایی که چیزی نیست! گاهی بعضی‌هامان چنان طعم تلخ بعضی رفتارها را به آنان می‌چشانیم که در ذهن و ضمیر ناخودآگاه کودک رسوخ می‌کنند.

ساعت بعد در کلاس طبق معمول صدا از کسی در نمی‌آمد، جز عسل که مدام با در و دیوار حرف می‌زد! همه را به گروه‌های سه‌نفره تقسیم کردم، اما عسل را در یک گروه پنج‌نفره قرار دادم تا انرژی‌اش تخلیه شود. باید به تصویر نگاه و از خودشان داستان خلق می‌کردند. عسل صدایش از همه بلندتر بود. هم‌زمان که داستان خلاقانه‌اش را برای هم‌گروهی‌هایش تعریف می‌کرد، مقنعه ریحانه را هم می‌کشید و با پا هم به صندلی جلویی ضربه می‌زد! در آن لحظه دلم می‌خواست هر چه زودتر نظم را به کلاس بازگردانم. دستانم را مانند قلابی در کیفم فرو بردم و یک شکلات نعنایی بیرون آوردم. به‌محض اینکه خواستم شکلات را به سمت عسل تعارف کنم تا دهان پرگویش را صید کرده باشم، ناگهان زنگ هشداری که برای زمان کارِ گروهی تنظیم کرده بودم، به صدا درآمد و وقت هم‌فکری تمام شد!

از هر گروهی دانش‌آموزی به قید قرعه جلو آمد تا داستانش را بخواند. در آخر قرعه به نام عسل افتاد. همان‌طور که حدس می‌زدم، هنگام جلوآمدن چند صندلی را به هم ریخت، پای چند نفر را لگد کرد و برای دانش‌آموزی که سفت و محکم به صندلی‌اش چسبیده بود، شکلک درآورد. میان اعتراض بچه‌ها خود را پای تخته رساند و شروع به تعریف داستان کرد. تصویر، محتوای ساده‌ای را نشان می‌داد؛ چهار تصویر بودند. در اولی چند پسربچه کنار دیوار خراب مسجدی ایستاده بودند. در دومی چند پسربچه بودند و کنار یکی از آن‌ها زنی با چادر ایستاده بود و کنار دیگری مردی که احتمال می‌رفت پدر و مادرشان باشند. در این تصویر پسربچه‌ها به دیوار اشاره می‌کردند. تصویر سوم یک مغازه رنگ‌فروشی را نشان می‌داد و در تصویر آخر بچه‌ها به همراه والدین در حال تعمیر دیوار بودند.

داستانی که عسل از این چهار تصویر ساخت، مرا بعد از آن کلاس، تا رسیدن به خانه، در بُهت فرو برد. عسل تعریف کرد: «یکی بود یکی نبود. در یک محله، مسجد قشنگی بود که بچه‌ها پشت دیوارش بازی می‌کردند. آن‌ها ناگهان متوجه خرابی دیوار مسجد شدند و با خود گفتند حیف نیست که دیوار مسجد به این قشنگی، این‌طور رنگ‌پریده و زشت باشد؟ هر کدام از بچه‌ها رفتند خانه و موضوع را به خانواده‌شان گفتند، حسین با پدرش به مسجد آمد. اما خانمی که کنار امیر ایستاده است، مادرش نیست.» عسل آب دهانش را قورت داد و با لحن معترض و مضطربی ادامه داد: «او در خانه خیلی اصرار کرد که دوست دارد دیوار مسجد را رنگ بزند، اما کسی به حرف او توجهی نکرد. در آخر هم خانم همسایه دلش سوخت و مادر امیر شد! بعد آن‌ها تصمیم گرفتند به مغازه رنگ‌فروشی بروند و برای درست‌کردن دیوار مسجد رنگ بخرند. حسین و امیر به کمک پدر و خانم همسایه، دیوار مسجد را رنگ زدند.»

عسل کتابش را بست و منتظر تشویقم ماند. بچه‌ها همه با هم اعتراض می‌کردند و می‌گفتند: «نه، اون مادر امیر بود، تو بلد نیستی داستان بگی!»

ماتم برده بود که چطور ممکن است کودک هشت‌ساله‌ای چهار تصویر ساده را این‌طور شرح و بسط بدهد. باز هم با سروصدا از میان صندلی‌ها عبور کرد و سر جایش نشست. زنگ که خورد، معاون مدرسه دلیل رفتارها و مضمون داستان را که از ناخودآگاه عسل سرچشمه گرفته بود، برایم شرح داد. او گفت: «عسل نمی‌داند که نامادری دارد. مادرش فوت کرده است و فکر می‌کند خانم همسایه فقط برای مدتی مهمان آن‌هاست! البته شاید هم می‌داند و با انکارکردن، خودش را دلداری می‌دهد!»

در آن لحظه به یاد عقیده گاردنر افتادم که: «کودکان برای بیان احساس‌هایشان و تسلط‌یافتن بر آن‌ها، و نیز اظهارنظر درباره خود و خانواده‌شان و غیره، از داستان‌ استفاده می‌کنند و از این راه اطلاعات را در اختیار می‌گذارند (Gardner, 1993).

آن روز فهمیدم، عسل با آن حرکات نمایشی می‌خواست چیزی به من بفهماند. او می‌دانست که نامادری دارد، اما برای بیان درد نبود حضور مادرش، واژه‌ای نمی‌یافت، زیرا تنها هشت سال داشت و خواندن و نوشتن را به‌تازگی آموخته بود. گاهی اگر دانش‌آموزی جلز و ولز می‌کند و خود را به هر دری می‌زند تا با زبان بی‌زبانی چیزهایی از دردهایش برایت بازگو کند، به این معنا نیست که سکوت را شکسته و بی‌نظم است، بلکه شاید می‌خواهد بگوید در تارهای عنکبوت بی‌رحم مشکلات گرفتار شده است. کودکان نمی‌توانند مانند ما از مشکلاتشان حرف بزنند، آن‌ها فقط رفتارشان را بروز می‌دهند. یادم می‌آید در جایی خوانده بودم، «جهان کودکان بیشتر ترکیبی از احساس‌های بی‌واسطه و واکنش به این احساس‌هاست. توانایی احساس‌کردن کودک خردسال به‌مراتب زودتر از توانایی به‌زبان‌آوردن احساس‌ها به وجود می‌آید. کودکان خردسال معمولاً از طریق اعمالشان رابطه برقرار می‌کنند (Costa & Holidaym, 1994; Segal,1984).

من اکنون به مفهوم تازه‌ای از مدیریت و ایجاد نظم در کلاس دست یافتم. گاهی مدیریت کلاس به معنای بالا‌بردن چوب سکوت و تحکم به نظم نیست، بلکه به معنای درست‌شنیدن و به‌موقع‌دیدن رفتار دانش‌آموز است. گاهی ایجاد نظم یعنی برقراری رابطه‌ای خوب با دانش‌آموزان و ایجاد توازن روحی و عاطفی در آن‌ها. گاهی مدیریت کلاس یعنی بدانی کجا با کدام دانش‌آموز متناسب با شرایط و تفاوت‌هایش نسبت به بقیه، چه رفتاری داشته باشی.

تا قبل از این ماجرا بی‌نظمی دانش‌آموزان را مخل آموزش می‌دانستم، درحالی‌که همین بی‌نظمی‌هاست که زمینه آموزش را فراهم می‌کند. همین بی‌نظمی‌هاست که می‌گوید هر کس در جای خودش چه وظیفه‌ای دارد. شاید مهارناپذیربودن (غیرقابل‌کنترل‌بودن) یک دانش‌آموز نشان‌دهنده این باشد که او سرآمد است و این به معنای بیش‌فعالی نیست. خیلی از حرف‌زدن‌ها، پا کوبیدن‌ها و سرو صداکردن‌ها گاه نشانه سالم‌بودن و گاه نشان‌دهنده این است که: «من دردی دارم! آن را مداوا کن تا به جامعه بازگردم.»

آن روز فهمیدم، پشت هر شیطنت و پرگویی در کودکان فلسفه‌ای نهفته است. ماجرایی از زندگی نهفته است. باید کودکان را شنید و باید با آن‌ها شیطنت کرد. فهمیدم آن‌ها به مدرسه می‌آیند تا شکوفا شوند، نه اینکه فروخفته و ساکت! من آن روز برای عسل از بوفه مدرسه یک بستنی خریدم و تمام شکلات‌های تلخ نعنایی‌ام را به جوی آب بیرون مدرسه سپردم.

 

 

منابع

1. براون، دالاس؛ پورت، تامپسون (1391). مشاوره و روان‌درمانی با کودکان و نوجوانان. ترجمه حسن فرهی. چاپ سوم. انتشارات ارجمند. تهران.

2. Costa,L.,& Holiday,D. (1994).Helping children cope with the deth of a parent. Elementary School Guidance and Counseling.

3. Gardner,R.A. (1993).Storytelling in psychotherapy with children.Northvale,NJ:Aronson.

4. Segal,R. (1984).Helping children express grief through symbolic communicathon.Social Csework: The Journal of Contemporary Social Work..

 

۱۳۶
کلیدواژه (keyword): رشد معلم، خاطره، بستنی برای عسل، مائده خیری ملکشاه
نام را وارد کنید
ایمیل را وارد کنید
تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید