عکس رهبر جدید
۰
سبد خرید شما خالی است.

یادمان باشد: دی‌ماه

  فایلهای مرتبط
یادمان باشد: دی‌ماه

چهارم دی؛ تولد حضرت عیسی(ع)

از آن روز که خدا بشارت آمدن فرزندی را به او داده بود، تصمیم گرفت از مردم کناره بگیرد. برای دخترکی معصوم که باید بار مسئولیتی بزرگ را بر دوش میکشید، تحمل پچپچههای مردم کار راحتی نبود، در عمق نگاههایشان سرزنش را میخواند و آنچه بر زبان میراندند، روحش را میآزرد:

«ای خواهر هارون! نه پدرت نابکار بود و نه مادرت بدکاره!» (مریم/۲۸).

«چگونه است که که چنین کار بیسابقه و زشتی را انجام دادهای؟!» (مریم/۲۷).

تنهایی، سنگینی مسئولیتی بزرگ، حرفها و سرزنشها و در نهایت درد بزرگ زایمان بهیکباره بر مریم هجوم آوردند. به زیر درخت نخلی پناه برد و بر زیر لب نالان زمزمه کرد: «ای کاش پیش از این مرده بودم و از خاطرهها فراموش میشدم!» (مریم/۲۳). طنین صدایی مهربان نخستین خلعتی حضور فرزندش بود، مادر را خطاب قرار میداد که اندوهگین مباش. (مریم/۲۴). عیسی متولد شده بود و در میان هجوم سرزنش مردم در آغوش مادر و به اذن خدا لب به سخن گشود: «من بندهی خدا هستم... بندهای که خداوند وجودم را پر از خیر و برکت قرار داده است... و سلام خدا بر من روزی که متولد شدم و روزی که میمیرم و روزی که باز برانگیخته خواهم شد» (مریم/۳۰ - ۳۳).

 

پنجم دی؛ ایمنی در برابر زلزله

لیلای کوچک شتابان به خانه آمد، تمام وجودش هیجان بود، از شادی سر از پا نمیشناخت. سرآخر، نوبت نشانهی او رسیده بود، از همان روز که خانم معلم نشانهها را تقسیم میکرد، قرار بر این شد که هر دانشآموز برای هر نشانه و حرف چیزی را به کلاس بیاورد که با آن حرف شروع میشود.

هر روز در حیاط زیبای مدرسه، بچهها دور هم جمع میشدند و با ذوق از آنچه قرار بود بیاورند، صحبت میکردند.

زهرا بیصبرانه منتظر بود نوبت به حرف «ک» برسد، چون میخواست کماچ دستپخت مادربزرگش را به رخ دوستانش بکشد.

مریم میگفت: «قاووتهای مادرش بینظیرند.»

زینب اما با شوق فراوان از نقاشی ارگ بم که کشیده بود و بهعنوان اولین نشانه به کلاس آورده بود، صحبت میکرد و چه لبخند شیرینی بر لبش مینشست وقتی تشویقهای خانم معلم را یادش میآمد.

روز تدریس حرف «ج» غوغایی در کلاس برپا شد، چون آزاده دو تا جوجههایش را به کلاس آورده بود.

فاطمه با لهجهی شیرین محلیاش میگفت: «قراره ننباباش براش سفتو (سبد) ببافه.»

در این میان لیلا بیشتر از همه ذوق داشت. از روز اول میخواست زیبا را به مدرسه بیاورد، وقتی حرف «ز» به لیلا افتاد، از شادی جیغ کشید و از آن دم هر لحظه به روزی فکر میکرد که دستدردست زیبا وارد کلاس میشود و دوستش را به بچهها نشان میدهد. زیبا عروسک لیلا بود. از مدرسه که میآمد، قبل از هرکاری به سراغش میرفت و تمام اتفاقات مدرسه را برایش تعریف میکرد، موقع مشقنوشتن تمام حرفهای خانم معلم را برای زیبا میگفت، حتی گاهی دعوایش میکرد که اگر درسها را یاد نگیرد، او را به مدرسه نخواهد برد. اکنون نوبت به هنرنمایی لیلا رسیده بود و او از اینکه میتوانست زیبایش را به مدرسه بیاورد سر از پا نمیشناخت.

عروسک را از شب قبل آماده کرد، موهایش را شانه زد، لباسهایش را مرتب کرد و به شوق فردا در آغوشش کشید، در گوشش آرام گفت: « امشب از همیشه زیباتر شدهای»

و این آخرین کلام لیلا بود.

کلاس درس «ز » فقط ۱۲ ثانیه طول کشید و لیلا نتوانست نشانهاش را به کلاس بیاورد.

زهرا، مریم، آزاده، فاطمه و دیگر بچهها نشانهی «ز» را در زیر خروارها خاک و با صدای زلزله آموختند. آن سال حروف الفـبا در شهر بـم با حـرف «ز» خاتمه یافت.

 

شانزدهم دیماه؛ شهادت حضرت زهرا(س)

خبر را که به علی(ع) دادند، سراسیمه از مسجد خارج شد، در مسیر کوتاه مسجد تا خانه بارها بر زمین خورد. مردم، نگران، علی (ع) را مینگریستند. مگر چه شده بود که مولا توان از دست داده بود؟

آخر علی (ع) قهرمان قصههای شب بچههای عرب بود.

مادرها با ذکر شجاعتهایش کودکانشان را میخواباندند. از قدرت بازوانش میگفتند، وقتی درب خیبر را با یک حرکت از جای در آورده بود.

از ابهت نگاهش میگفتند، وقتی لرزه بر تن عمروبن عبدود، قهرمان بیبدیل عرب، نشانده بود. اکنون این علی(ع) بارها بر زمین میخورَد تا به خانه برسد.

چه چیز قوت پاهای علی(ع) را گرفته بود؟

علی(ع) به خانه میرسد، زهرایش(س) را صدا میزند و برای نخستینبار در حیات کوتاه دونفرهشان پاسخی نمیشنود.

آه! فاطمهجان، چقدر زیستن بیتو سخت است!

و چه جانافزاست خانه بی حضور تو !

عزیزدردانهی خدا، پس از تو در گردبادهای سهمگینِ پیش رو، کیست که تکیهگاه علی(ع) باشد؟

زورِ بازوی علی(ع) برخیز، دنیای پس از تو ارزش زیستن ندارد!

علی(ع) تمام خویش را به خاک میسپارد و خطاب به پیامبر میگوید:

«سلام بر تو ای رسول خدا (ص)، سلامی از طرف من و دخترت که شتابان به سوی تو آمده است.

ای پیامبر خدا، صبر و بردباری من با از دست دادن فاطمه (س) کم شده، و توان خویشتنداری ندارم... پس امانتی که به من سپرده بودی برگردانده شد و به صاحبش رسید، از این پس اندوه من همیشگی است و شبهایم به بیداری میگذرد تا آن روز که خدا من را کنار شما مأوا دهد»

 

نهم دیماه؛ روز بصیرت و میثاق امت با ولایت را گرامی میداریم.

سیزدهم دیماه سال 1398 حاج قاسم سلیمانی به شهادت رسید. پس از آن، نامش آه بلندی است که سالیان سال سینهبهسینه خواهد چرخید و کوچهبهکوچهی این شهر را عطرآگین خواهد ساخت.  روحش شاد و راهش پر رهرو باد!

 

بیستم دی؛ سالروز تولد و شهادت امیرکبیر، روز ملی توسعه

تیغ بر دستان امیر میلغزد، خون فواره میزند و جویی از خون بهسمت حوض میانهی حمام جاری میشود. چشمان امیر اما هنوز نگران است، گروه معلمانی که قرار بود برای تدریس در دارالفنون به تهران بیایند، در راه بودند. از دانشجویانی که برای تعلیم به فرنگ فرستاده بود، اطلاعی نداشت. اوضاع مالی دربار را تازه بهسامان کرده بود، مبادا که باز به روال قبل بازگردد؟

در مدت ۳۹ ماه صدارتش خون دلها خورده بود که ساختار پوسیدهی دیوانسالاری قدیم را براندازد و چنان نظمی ایجاد کند که هرگز کسی بر فقیری تعدی نکند. و اکنون نگران قشر ضعیف بود، مبادا که باز بیپناه شوند؟

با نگرش درستی که به دانش غربی داشت، تحولی عظیم در صنعت کشور ایجاد کرده بود، در دلش خدا خدا میکرد که این نهال نوپا جان بگیرد و سر پا شود.

روز و شبش را به هم دوخته بود تا با حمایت از کشاورزان، حفظ ایمنی و رعایت حقوق اجتماعیشان رونقی در کشاورزی ایجاد کند، بعد از او چه میشود؟

چند ماهی بیشتر از تأسیس روزنامهی وقایع اتفاقیه نگذشته بود، روزنامهای که امیر آن را برای ایجاد تغییرات بنیادین و گامبرداشتن در مسیر پیشرفت بنیان نهاده بود، چه آیندهای در انتظارش بود؟

اکنون خونِ دلهایی که برای پیشرفت این کشور خورده بود، جوی خونی بود که از دستانش جاری میشدند و میرفتند تا نهال نوپای توسعه را آبیاری کنند.

 

چهلیمن روز درگذشت دانشجومعلم، محمد روانان، را گرامی میداریم.

۳۴۲
کلیدواژه (keyword): رشد آموزش ابتدایی، تقویم ماه،تولد حضرت عیسی، ایمنی در برابر زلزله،شهادت حضرت زهرا،روز بصیرت و میثاق امت با ولایت،روز ملی توسعه،محمد روانان
نام را وارد کنید
ایمیل را وارد کنید
تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید