عکس رهبر جدید

تسبیح آبدار

  فایلهای مرتبط
تسبیح آبدار

داشت غروب میشد. نور کمرنگ آفتاب به پنجره میتابید و سایه پنجره از پشت پرده پیدا بود. مامانجون یواش از تخت پایین آمد و روی لبه آن نشست. پشتش را صاف کرد. سر زانوهایش را مالید و بلند شد. کمی پیراهنش را مرتب کرد و آن را به پایین کشید. چند بار صدا زد: «سهیلا! سهیلا!»

جوابی نشنید. عصایش را برداشت و آرامآرام به سمت هال رفت. توی آن نور کم معلوم بود که همهچیز مرتب شده است. گوشی تلفن روی دستگاه بود. رومیزی قلاببافی، بدون چین و چروک پهن بود. ظرف آبنبات پر شده بود. دستگاه کنترل تلویزیون هم سر جای خودش گوشه میز بود. مامانجون با دیدن کنترل گل از گلش شکفت. تندتر عصا زد تا به آن رسید.

نور تلویزیون را کمی روشنتر کرد. مامانجون رفت تا چای دم کند. چیزی نمانده بود سهیلا برسد. از همان کنار گاز نگاهش به روی کابینت آشپزخانه افتاد و بیاختیار گفت: «آخ! تسبیحم کی پاره شد؟!»

یک پیشدستی پر از دانههـای سـبز روی کـابینت روبهرو بود.

مامانجون اوقاتش تلخ شد. از همانجا راهش را کج کرد و به اتاق رفت. وقتی برگشت در دستش جعبه نخ و سوزن بود. حواسش بود نه چیزهای توی جعبه به زمین بیفتند و نه خودش بیفتد. با هر قدمش از توی جعبه صدای تلق و تلوق میآمد.

به هال که رسید دیگر خسته شده بود. عصایش را تکیه داد و خودش را روی مبل رها کرد. میز را به سمت خودش کشید و در جعبه را باز کرد. با دیدن سوزنها لبخند زد و گفت: «قربان دختر مهربان و دلسوزم بروم که سوزنهایم را همیشه نخ میکند.»

مامانجون نفسنفسزنان گفت: «امان از حواس پرت! دانههای تسبیح را نیاوردم!»

پیشدستی دانههای تسبیح روی کابینت بود. مامانجون دستش را به زانویش گرفت و به عصایش تکیه داد و بلند شد.... دانههای تسبیح با هر قدمش توی ظرف قلقل میخوردند. حواسش بود نه دانهها زمین بیفتند، نه خودش بیفتد.

آرام ظـرف را روی مـیز گـذاشت و دوباره روی مبل نشست. نزدیک اذان مغرب بود.

سوزن را کـه بـرداشت، تازه یادش آمـد عینکش را نیاورده. بـا خودش مرور کرد، آخرین بار کـی عینکش را از چشمش برداشته است.

زورش آمد تا میز دم تختش برود و برگردد. با خودش گفت: «بدون عینک هم میشود.»

یکی از دانهها را برداشت. دانه را بین دو انگشتش چرخاند. سعی کرد سوزن را توی سوراخ دانه تسبیح کند. سوزن هی رد میشد و به جای دانه توی انگشتش فرو میرفت. دانه را تا نوک بینیاش بالا آورد و بین انگشتانش فشرد. سوزن را در آن فرو کرد. قطره آبی از توی دانه به صورتش پرید. مامانجون خندید؛ از همان خندههای مادربزرگی!

دانه تسبیح را در دهانش گذاشت و همانطور که آن را میمکید گفت: «باید کار سهیلا باشد. قربان دختر مهربان و دلسوزم بروم که انگورها را برایم حبه کرده است!»

از تلویزیون صدای اذان میآمد: «حی علی الصلاة !»

۱۳۶
کلیدواژه (keyword): رشد نوجوان، در آستان جانان، تسبیح آبدار، نرگس سلیمانی
نام را وارد کنید
ایمیل را وارد کنید
تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید