هدیه، اخلاق همه را عوض کرده بود
۱۴۰۱/۰۲/۰۱
چهار ماه پیش بود که هدیه را در بغل من گذاشتند و شروع کردند به عکس گرفتن. به جز من، همه هدیه را دوست داشتند. دلم نمیخواست حتّی نگاهش کنم. هدیه اخلاق همه را عوض کرده بود. بابا دیگر به من نمیگفت: «یک بوس بده به بابا.» مامان خیلی کار داشت و دیگر نمیگفت: «این قاشق آخر را به خاطر مامان بخور.» مادربزرگم محکم بغلم نمیکرد و نمیگفت: «خوش به حال من که نوه دارم.»
از همان روز اوّل، همه دور هدیه جمع شدند و هر کاری میکرد، میخندیدند.
ـ آخی، ببین چهطوری خمیازه میکشد.
ـ چه دستهای کوچولویی دارد!
امّا بهنظر من هیچ کارش خندهدار نبود. اصلاً از او خوشم نمیآمد.
امروز تلفن مامان زنگ زد. مامان شماره را که دید، گفت: «ای وای، یادم رفته بود. دست نگهدارید. مدارک آماده است، الآن میآیم و تا بانک تعطیل نشده خودم را میرسانم.»
بعد تندتند آماده شد و به من گفت: «باید این مدارک را به بانک ببرم. پیش هدیه بمان و مواظبش باش، زود برمیگردم.» و با عجله از در بیرون رفت.
بعد از چهار ماه این اوّلین باری بود که من بودم و هدیه. دلم میخواست اذیتش کنم. پستانکش را برداشتم و جلوی او در دهانم گذاشتم تا لجش در بیاید؛ امّا او به من نگاه کرد و خندید.
هدیه یک اسباببازی داشت که شکل توتفرنگی بود. روی آن دانههای درشت و زبری داشت. خاله آن را برای هدیه خریده بود که وقتی لثههایش میخارید، گازش بزند. من آن قدر توتفرنگی را گاز زدم که شکل لواشک شد. هدیه دستش را در دهانش کرده بود و من را نگاه میکرد.
حوصلهام سر رفته بود. فکر کردم تلویزیون را روشن کنم. صدای تلویزیون آنقدر بلند بود که هدیه ترسید و زد زیر گریه. بغلش کردم؛ امّا ساکت نشد. برای همین هدیه را روی مبل خواباندم و به آشپزخانه رفتم تا برایش بیسکویت بیاورم. صدای افتادن چیزی و بعد گریهی هدیه را شنیدم. فکر کردم حتماً هدیه از روی مبل افتاده. نفهمیدم چهطوری خودم را به هدیه رساندم؛ امّا هدیه هنوز روی مبل بود و با پایش کنترل تلویزیون را به زمین انداخته بود.
خیلی ترسیده بودم. فکر کردم اگر افتاده بود و دستوپایش شکسته بود. بغلش کردم و گفتم: «جانم، گریه نکن خواهر جان. من اینجا هستم.» هدیه در بغل من بود و ساکت شده بود؛ امّا من بغض کرده بودم.
یکدفعه در باز شد و مامان وارد شد. بغضم ترکید. شروع کردم به گریه کردن و گفتم: «هدیه همهاش گریه میکرد. تازه ساکت شده.»
مامان با یک دست هدیه و با دست دیگرش من را بغل کرد. من را بوسید و گفت: «ببخشید پسرم. مجبور بودم بروم. اگر میدانستم طول میکشد و تو اذیت میشوی، نمیرفتم.»
با من بود؛ با خود خودم. به چشمهای مامان نگاه کردم. در چشمهای مامان عکس یک پسر و یک دختر کوچولو بود؛ دختر کوچولویی که خواهر من بود؛ نه هیچ کس دیگر.
۱۹۵
کلیدواژه (keyword):
رشد نوآموز، قصه،قصه کودکانه، هدیه، اخلاق همه را عوض کرده بود،سپیده خلیلی،