عکس رهبر جدید

نا

نا

دلشوره قصد کرده بود همانجا دخلش را بیاورد؛ داخل پیادهرو، غروب جمعه. منتظر یک 206 نقرهای بود، زیر برفی که رفتهرفته داشت روی زمین مینشست. مهم نبود، اگر سنگ هم میبارید فقط میخواست این پنج تا تراول صد تومانی حرام را پس بدهد و تمام.

***

ننهآقا برای بار دهم لبهای نازکش را به هم فشار داد و کجکج جلال را نگاه کرد. فکر میکرد که نافذترین نگاه عمرش را نثار نوه  عزیزش میکند که از عصر یکریز در حال حرفزدن بود و به خیال خودش داشت ننهآقا را راضی میکرد که برود سرکار.

ننهآقا! من دیگه مرد شدم! من دوس ندارم هی ببافی و هی ببافی و فرداش یا تن اسمالآقا ببینم یا شازدهاش! آخه عزیز من! فکر میکنی نمیفهمم وقت و بی وقت زنش مییاد اینجا که چی؟ مهمون دارم، دست تنهام، که چی؟ بیا کوفته بپز! که چی؟

آمد نفسی بگیرد که حرف در دهانش ماسید. عاقبت صبر ننهآقا سر آمد:

مگه چیکار میکنم که زورت اومده! کار میکنم پولش رو میگیرم. مگه دزدی میکنم که سرافکنده میشی! والا اسمال آقا و زنش از گل نازکتر بهم نمیگن. انقده که تو خون من پیرزن رو تو شیشه میکنی،  هیشکی نکرده.

آن شب سیبزمینیهای آب پز همان جا روی اجاق سرد شدند. جلال سرش را زیر پتو کرد و کوشید گریه کند، اما شانههایش نلرزند. ننهآقا هم تا صبح تکیه داد به دیوار و کف دست پینهبستهاش را گذاشت روی کاسه  سرش و آه کشید و اشکهایش چکید روی چروکهای صورتش.

از دار دنیا یک پسر داشت که هفده سال پیش از دست داد. جمالآقا از دهانش نمیافتاد. جمالآقا هم مشتی - پدرش –  را ندید. با همین اسمال آقا بار میبردند این شهر و آن شهر. رفاقتی کار میکردند اما روی کاغذ، اسمالآقا اوستا بود و جمال شاگرد راننده. عروس که آورد زود هم نوهدار شد. جلال پنج ماهش بود که یک عصر تابستانی دیگر نه پدر داشت و نه مادر. جلال دست ننهآقا بود که یک راننده از خدا بیخبر شد قاتل جونش و ننهآقا را برای همیشه عزادار کرد. این حرفها چه فایدهای داشت؟!

هفده سال از آن عصر نکبت تابستانی میگذشت و هفده سال اسمالآقا برای ننهآقا پسری میکرد.  اما این روزها جلال حرفهای تازهای میزد. اسمالآقا و زنش که برای احترام به ننهآقا هر بار سفارش بافتنی به او میدادند، یا از او میخواستند هنر آشپزیاش را به آنها بفروشد، شده بودند جن و جلال بسمالله.

انگار جلال داشت بزرگ میشد و دیگر آن پسرک پنج ماهه نبود. هر بار که بافتنیهای ننهآقا را تن همکلاسیهایش  میدید، دیگر ذوق نمیکرد. آش رشتههای بوفه بدمزهترین غذای بوفه مدرسه بودند و مانتوهای رنگارنگ تن زن اسمالآقا مثل تیری به چشمش فرو میرفت.

جلال دیگر بزرگ شده بود و حرفهای ننهآقا برایش بیمعنی بود. دیگر کوهنوردی جمعه صبح که به لطف اسمالآقا ترتیب داده میشد،  لطفی نداشت و احساس سنگینی نگاه پسرش – ارشیا - اعصابش را خرد میکرد. حق میداد به او. حتماً عالم پدر و پسری عالم شیرینی بود، البته بدون مزاحم.

همه اینها جمع شده بودند؛ ذرهذره. حالا یک کوه بود روی قلب جلال که کمکم سبیل تنکش داشت خودنمایی میکرد و ننهآقا هیچکدام را نمیفهمید و یکسره حرف خودش را میزد که: «کار میکنم و پولش رو میگیرم. هیچ کاری عار نیس، عار تنبلی و تن پروریه.»

جلال شنیده بود میتواند در بازار تهران همه چیز را زیر قیمت بخرد و یک چیزی رویش بکشد و بدهد دست خلقالله. آخرش هم چیزی ته جیبش بماند. دو سه روزی به بهانه  فوتبال این مغازه و آن مغازه کرد. سه چهار بسته جوراب زنانه خرید و حالا محل فروشش مانده بود. میخواست جایی بساط کند که کسی نشناسدش. این سر شهر یا آن سر شهر؟

 سوار مترو که شد، کمکم صدای  «هزاره، ترش ترش، راضی نبودی من اینجام!» پیچید توی گوشش. دستهایش عرق کرده بودند. نفسش را حبس کرد و با صدای لرزان گفت: «جوراب دارم، جورواجور!» چون احساس میکرد همه دارند نگاهش میکنند.

روز اول هر طوری بود گذشت. فردایش انگار راحتتر شده بود. سر راه یک کیلو سیب قرمز خرید؛ از آنهایی که ننهآقا برق میانداخت و میگذاشت تاج میوهها. ننهآقا زل زده بود بهش.

- پول سیب قرمز رو  از کجا آورده؟ هر روز هر روز فوتبال، اونم بدون خاک و خل!

دو سه روز دیگر هم گذشت. دیگر صدایش نمیلرزید. سرش را بالا میگرفت و فریاد میزد: «جوووووراااااب!» این بار مردانه آورده بود. با کسی کل انداخته بود که چپچپ نگاهش میکرد و صدایش خروسکی و گوشهایش سرخ شده بودند. رگ بادکرده گردنش داشت میترکید، اما دستبردار نبود.

همین که سرش را چرخاند، پسرک بازی را برد و دیگر صدای جلال که بماند، نفسهایش هم قطع شدند. ارشیا و چند تا از همانهایی که هنوز پلیورهای ننهآقا تنشان بود زل زده بودند بهش و نگاهش میکردند. واگن که ایستاد، خودش را پرت کرد بیرون که دست مردانهای چنگ زد به یقهاش و با صدای دورگهای فریاد زد: «کجا؟ دیر اومدی میخوای زود بری پسر!»

آن شب لباسهایش هم خاکی بودند هم پاره. سر و صورتش هم زخمی. یک عالمه سؤال هم تو سر ننهآقا.

- این فوتبال بود یا میدان جنگ؟!

تمام تنش خرد و خاکشیر بود، اما ته ته دلش خوشحال بود که مدرسه رفتنی در کار نیست. بهترین بهانه بود. ننهآقا برایش سوپ پای مرغ پخته بود با یک قوری دمکردههای تلخ و گس که آخرش هم معلوم نشد از کدام عطاری گرفته بود. همه را بدون چون و چرا خورد تا بهانه دست ننهآقا ندهد که میخواست فردایش با اسمالآقا بیاید مدرسه تا ببیند چرا کسی بالای سر این خروسجنگیهای مدرسه نیست که زدهاند طفل یتیمش را ناکار کردهاند.

جلال بالاخره با هر ضرب و زوری بود ننهآقا را منصرف کرد. حس روز اول مدرسه را داشت. هنوز وقت چیدن بادمجان زیر چشمش نشده بود و توی ذوق میزد. اما خدا وکیلی، نه ارشیا نه هیچکدام از بچههای مات و مبهوت آن روز حرفی نزدند. 

نباید جا میزد. این بار جوراب بچگانه خرید. از آن گلگلیها که توپهای رنگی بهشان وصل بود و وقت راه رفتن بچه، دل میبرد. دهانش را که باز کرد بگوید جوراب، صدایش شکست. هایهای گریهاش در همهمه آدمها و سوت قطار و هزاران فریاد دیگر گم شد. بر فرض هم که شنیده میشد، نگاههای یخی و مرده آدمها عادت کرده بود به بیتوجهی و رو برگرداندن و چپیدن در واگنهای تنگ.

پاشو مرد! اونروز دیدم خرد و خاکشیرت کردن. گفتم دیگه نمییای. جَنَم داری که الان اینجایی.

و پای اصلان خواستن به زندگی جلال باز شد. تقریباً سی ساله بود و همیشه شلوار شش جیب میپوشید. از خودش گفت و مصیبتهایی که کشیده بود برای یک لقمه نان. اما حالا راهش را پیدا کرده بود و شده بود آقای خودش. کابین دویست و شش نقرهاش پر بود از یک جمله: «خواستن توانستن است!» جلال فهمید چرا اسمش را گذاشتهاند اصلان خواستن.

یکهفتهای از پیداشدن سروکله اصلان خواستن در زندگیاش میگذشت. این یک هفته بهترین روزهای عمرش بود. اصلان یک بسته اتیکت میگذاشت جلوی دستش و میگفت با ناخن بیفتد به جان نوشتههای چاپیاش. کرونومترش را درمیآورد و مدام میگفت: « همینه، برو! خواستن توانستنه.»

جلال مسخشده، فقط با ناخنهایش نوشتهها را میتراشید. روزی که اصلان خواستن دکمه کرونومتر را زد و گفت: «آباریک! سی تا تو یه دیقه» و به زور پانصد هزار تومان چپاند توی کیفش، روزی بود که ننهآقا را با تاج طلای روی سرش میدید که چپ و راست دستور میدهد و اسمالآقا و زنش دستبهسینه روبهرویش ایستادهاند.

فردا روز مهمی بود. جلال قرار بود برود محل کار مخفیاش را ببیند که تا به حال هیچکسی را به این زودیها به آنجا راه نداده بودند. یک زیرزمین تاریک و نمور که بوی نا و عرق همکاران باعث میشد، اولش عق بزنی اما بعد عادت میکردی.

ببین! از قدیم یه ناصر خسرو بوده یه بازار امید. اگه بد بود، اگه اخ بود که میاومدن پلمپش میکردن. ما اینجا امید میفروشیم با همین ناخنامون. یه تاریخه که دو روز اینور دو ماه اونور توفیری نداره. این انقضا منقضا دکون شرکتاس. اونا نون خودشونو میخورن مام نون خودمونو. هر چندتا کپسول تر و تمیس تحویل بدی، دونهای پنجاه تا کاسبی.»

نمیدانست چطور نگاهش میکرد که اصلان خواستن یکهو داد زد: «چرا مثل چارپایی که به نعلبندش نیگا میکنه، زل زدی بهم دوزاری؟ فک کردی  خوابنما شدم که مفت بریزم تو حلقت؟»

فقط میدوید و فریاد میزد. گریه که نه، زار میزد. قرار نبود نان در خون مردم بزند و بخورد. یک عمر ننهآقا زیر و رو نبافته بود که حالا نتیجهاش بشود جلال حرامخور.

سرش را پایین انداخت و رفت دم در خانه  اسمال آقا. گفت که به اندازه  پانصد هزار تومان برایشان کار میکند. فقط این پول را امشب به او قرض بدهد. هر چند که فردا جمعه بود و اخبار هواشناسی گفته بود کولاک است، اما این تصمیم آغاز بهاری بود برای او که میخواست مرد شود و روی پای خودش بایستد.

 

۳۵۰
کلیدواژه (keyword): رشد جوان،دفتر قصه،داستان جوان،نا،لیلا اسکویی،
نام را وارد کنید
ایمیل را وارد کنید
تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید