کدو تنبل
زهرا یک کدو تَنبل بزرگ را با خودش
به مدرسه آورده بود.
معلّم با تعجّب پرسید: «چرا این کدو را
به کلاس آوردهای؟»
زهرا گفت: «خیلی تنبل است. او را آوردهام
کمی درس بخواند و از تنبلی بیرون بیاید!»
قند خجالتی
قند جلوی پایش را ندید. افتاد توی چایی.
از خجالت آب شد.
تُپُلو
به یک اسکلت گفتند میتوانی
یک شعر بگویی؟
گفت: تُپلویم تُپلو! صورتم مثل هلو!