سالها پیش، در یک روستای دورافتاده و کوهستانی در آموزشگاهی مختلط و چندپایه مشغول خدمت بودم. بچههای روستا را دوست داشتم. ساده، بیریا و صریح بودند. صراحتشان از صداقتشان نشئت میگرفت و من بیشتر از هر چیزی از بودن در کنار آنها لذت میبردم.
یک روز که برای خرید به بازار رفته بودم، در مسیر خانه، در پیادهروی خیابان، یک کیفدستی خوشرنگ و زیبا از پشت ویترین توجهم را به خودش جلب کرد. در حالی که از مغازه عبور کرده بودم، ولی هنوز سرم و جهت نگاهم بهسوی آن کیف بود. آرام سر جایم ایستادم و عقبگرد به سمت مغازه برگشتم. لحظاتی به آن کیف چشم دوختم. آنقدر در نظرم زیبا بود که نمیشد از آن چشم برداشت. طوری به آن نگاه میکردم گویی عاشقی دارد به معشوقش نگاه میکند. و آنقدر غرقش شده بودم که دیگر مرزی میان خود و آن کیفدستی نمیدیدم. تا بهحال چنین کیف زیبایی ندیده بودم. کیف آنقدر در نظرم زیبا آمد که ناگاه، بیآنکه به قیمتش فکر کنم، وارد مغازه شدم و به فروشنده گفتم «این کیف گوشه سمت راست پشت ویترین لطفاً!»
فروشنده آن را آورد. کیف را خریدم. در مسیر خانه، از گوشه کیسه پلاستیکی مشکی، مدام نگاهش میکردم؛ همچون کودکی که اولین بار است با چنین چیزی روبهرو میشود. یک خانم، در هر سنی که باشد، بُعد کودکانهای هم دارد که گهگاهی خودش را نمایان میکند. خواه در مواجهه با یک کیفدستی و خواه یک شکلات طعمدار.
صبح روز بعد برای تدریس راهی روستا شدم. وارد کلاس شدم و طبق روال همیشگی شروع کردم به گفتوگوی دوستانه با بچههای کلاس. در حین سلام و احوالپرسی، دانشآموزان دخترم دور میزم جمع شدند و با اشتیاق گفتند: «خانم چه کیف قشنگی!» با لطافت گفتم «ممنون عزیزان دلم.» اما آرامآرام اطراف میزم همهمهای به پا شد. یکی پس از دیگری این جمله را تکرار میکرد که: «وای، چه کیف خوشگلی دارید خانم!»
حالم دگرگون شد. نمیدانم چه شد، اما حس خوبی نداشتم. به چشمهای معصومشان که به کیف من چشم دوخته بودند خیره شده بودم. شاید هیچکس به اندازه من نمیدانست در یک روستای محروم که حتی برخی از مردم آن از امکانات اولیه و ساده زندگی محروم بودند، آوردن یک وسیله زیبا و شیک از شهر چقدر میتواند ذهن بچهها را به خود درگیر و احساس کمبود را در آنان دوچندان کند!
احساس شرمندگی توأم با عشق، تمام وجودم را فرا گرفت. زینب را دیدم که با خوشحالی، در حالی که چشمانش برق میزد، گفت: «خانم، کیفتان را از کجا خریدهاید؟» لبخندی زورکی زدم و گفتم «از بازار شهر عزیز دلم». دیگر چیزی نگفت، ولی همچنان با نگاهی تحسینآمیز به کیف چشم دوخته بود. او دختری باهوش و درسخوان بود. چندسالی میشد که پدرش به علت بیماری از دنیا رفته بود و او با مادر و خواهر کوچکش زندگی میکرد.
تدریس را شروع کردم. در حین تدریس، این موضوع تمام فکرم را به خودش مشغول کرده بود. زمزمههایی در فکرم رفتوآمد میکردند که به تصمیمی آنی و ناگهانی منجر شد. بیوقفه و بدون اینکه به آن تصمیم ذهنی عکسالعملی نشان دهم، چند دقیقه مانده به زنگ آخر، از کلاس خارج شدم و در گوشه سالن ایستادم. محتویات کیف را خالی کردم، درون یک کیسه ریختم و به کلاس برگشتم.
زنگ آخر به صدا درآمد. بچهها با شور کودکانه به بیرون از کلاس شروع به دویدن کردند. زینب مثل همیشه آرام و متین در حال قراردادن کتابهایش در کیفش بود. صدایش زدم. نزدیکتر آمد و گفت «بله خانم». لبخند زدم و چند تار مویی را که از زیر مقنعهاش به گوشه صورتش ریخته بود، با نوازش کنار زدم و گفتم، زینب جان، کیفم قشنگ است؟ آرام و خندان گفت «خیلی خانم، خیلی. مبارکتان باشد!» دست راستش را در دستم فشردم و پرسیدم دوستش داری؟ لبخندش کوچکتر شد و با تردید گفت: «بله، اما خب مال شماست خانم!» دستش را که در دستم بود روی بند کیف گذاشتم و گفتم از این بهبعد این کیف قشنگ مال شماست.
چشمانش گرد شد و گفت «آخر خانم...» حرفش را قطع کردم و گفتم «مبارکت باشد عزیز دلم. وسایلت را بردار و به خانه برو که دیر شد». خندهای از ته دل کرد و با شوق عجیبی گفت «خانم، خیلی ممنون. خیلی ممنون». دوید و وسایلش را از روی نیمکت برداشت و درحالی که کیف در دستش بود، بدون خداحافظی، از کلاس خارج شد.
حال عجیبی داشتم. گویی زندگی از آن لحظه شروع شده بود؛ آرامشی وصفناشدنی و حس و حالی که فقط باید آن را تجربه کرد تا بتوان از آن سخن گفت!
زینب رفت. من در سکوت راهروی سالن به زمین چشم دوخته بودم و تنها چیزی که مانده بود عشق بود. و عشق تنها با بخشش بود که میآمد. از آن پس دیگر با هیچ وسیله نو و زیبایی به کلاس نرفتم. اما در تمام طول راه با خود تکرار میکردم: «ای کاش به تعداد تمام دانشآموزان دخترم از آن کیف داشتم!»