خبر کوتاه و تلخ بود. مثل توپ توی شهر پیچید و همه را متعجب و شگفتزده کرد: «امرالله مدیر مرد!»
با شنیدن این خبر اکبرِ بزاز که سر میدان مغازه داشت، زودتر از همیشه از خانه بیرون زد و به مغازهاش رفت. باد سردی میوزید و به صورت در و دیوار شلاق میزد. از سرما پشت اکبر لرزید. گیج و سردرگم بود. نمیدانست چرا صبح به این زودی به مغازه میرود. غم بزرگی را روی دلش احساس میکرد. به مغازه که رسید، قفل را باز کرد، به داخل رفت و بخاری گازی را روشن کرد. اما حال خوشی نداشت. نمیتوانست توی مغازه بنشیند. بیرون رفت. صندلی کهنه و قدیمیاش را کنار ِدیوار توی آفتاب بیرمق دی ماه گذاشت و روی آن نشست.
کمکم همچراغیهای اطرافش از راه رسیدند و بعد از بازکردن مغازه نزدش رفتند. سلام و احوالپرسی آنها مثل روزهای پیش نبود. انگار مرگ امرالله نفس همه را کوتاه کرده بود. همه غمگین و گرفته به نظر میرسیدند.
اکبر بزاز دستش را روی پیشانیاش گذاشت و با بغض گفت: «باورم نمیشود مدیر مرده باشد! خدا رحمتش کند. دیروز نیمچاشت آمد و دو متر پارچه خرید. هر چه گفتم مینویسم به حساب قبول نکرد. گفت کرونا هست. کی میداند فردا زنده است یا مرده؟ پولش را نقد داد و رفت. انگار بهش برات شده بود که میمیرد.»
حسن قصاب که آستینهایش را ورمالیده بود و بوی گوشت میداد و نگاهش به دم مغازهاش بود، دستی به ماسک سیاه جلوی صورتش کشید و گفت: «سکته که خبر نمیکند ... من مدیون خدا بیامرز هستم. الحق و الانصاف سه تا پسرم را خوب تربیت کرد. نور به قبرش ببارد. بهتان بگویم دیگر امثال مدیر توی شهر ما کم پیدا میشود.»
همه سرشان را تکان دادند. فرهاد که سالها فراش مدرسه بود و حالا توی مغازه رجب کار میکرد، ناراحت و پکر ابرویش را بالا انداخت و گفت: «ابهتی داشت که نگو. همین که سروکلهاش جایی پیدا میشد، بچهها انگار برق بگیردشان، خشکشان میزد. همه از کوچک و بزرگ از او حساب میبردند.»
با تأسف سرش را تکان داد و گفت: «حالا برای مدیرهای امروزی تره هم خرد نمیکنند.»
ماسکش را کشید روی بینیاش و دستش را گذاشت روی چشمش و با گریه گفت: «هوای مرا هم داشت. ازم کار میکشید، ولی دست بده هم داشت. کمکم میکرد. من تو عمرم مثل امرالله مدیر ندیدم.»
جواد که راننده آژانس بود و تازه خودش را به جمع رسانده بود، هیکل درشتش را به صندلی سبزرنگ تکیه داد، ماسکش را از روی بینی پایین آورد و با غیظ گفت: «چه فایده؟! بنده خدا بچهای نداشت که اقلا ًنامش را زنده نگه دارد. همهاش به فکر بچههای مردم بود. معلوم نیست دلش را به چی خوش کرده بود و برای کی زندگی میکرد؟!»
اکبر بزاز دستهایش را به هم مالید و گفت: «بچه نداشتنش حکمت خدا بود. وقتی بهش گفتند یک بچه بگیر بزرگ کن، گفت: کی مثل من این همه بچه دارد؟ منظورش دانشآموزانش بود. خدایی و پیر و پیغمبری هم راست میگفت. از پدرها دلسوزتر بود. آن قدر حواسش به محسن من بود که نگو. محسن محکم ایستاده بود که ترک تحصیل کند. من هم شل شده بودم. میخواستم بیاورمش مغازه ...»
بغضش ترکید و گفت: «مدیر نگذاشت!...»
فرهاد اشک چشمش را پاک کرد و همان طور که سرش پایین بود، پرسید: «حالا تشییع جنازه کی است؟»
محمد کفشفروش گفت: «ای بیمعرفت! تو که مدیرت بوده خبر نداری؟»
فرهاد هیکل لاغرش را جابهجا کرد و گفت: «من خبرش را حالا فهمیدم. مثل شماها موبایل جدید ندارم که فرت و فرت خبرها برایم بیاید.»
جواد آژانسی گفت: «ساعت چهار بعد از ظهر. توی حسینیه نمازش میدهند و یکراست میبرندش گلزار. چه فایده؟ کسی نمیتواند برود تشییع جنازه. کرونای بدمصب همه چیز را بهم ریخته.»
اکبر بزاز به او خیره شد و گفت: «چه میگویی؟! مدیر متشخص بود، سرشناس بود. اینکه کرونا است، اگر بدتر از کرونا هم باشد، مردم میآیند. حداقل توی نمازش شرکت میکنند. شما او را دستکم گرفتهاید.»
محمد کفاش همان طور که دستش توی جیب شلوارش بود، هیکل چاقش را به دیوار تکیه داد و به جواد گفت: «شما سن و سالت اقتضا نمیکند. توی همه شهر یک مدیر بود و آن هم امرالله بود. حرف و کار و کردارش روی حساب و کتاب بود. ببینم، تو شاگردش نبودی؟»
جواد دستش را جلو آورد و گفت: «من تا پنجم توی ده درس خواندم و دیگر هم مدرسه نرفتم. ولی آوازه مدیر را شنیدهام.»
محمد کفاش با تعجب گفت: «خب خدا پدرت را بیامرزد، پس اینجا نبودی که مدیر را نمیشناسی. ساعت چهار بیا تشییع جنازه تا ببینی مدیر چه قرب و منزلتی پیش مردم داشت.»
جواد گفت: «میآیم، ولی شما اشتباه میکنید. با وجود این کرونا کی میآید تشییع جنازه؟ یک مدیر مدرسه که تازه چند سال است بازنشسته شده و دیگر کارهای نیست و بچهمچهای هم ندارد ... والا به خدا...»
فرهاد کلاه بافتنیاش را تا روی گوشش پایین آورد و گفت: «مردم میآیند. حالا ممکن است کمتر بیایند.»
محمد کفاش گفت: «تو چی؟ میآیی یا میروی خانه میخوابی؟»
فرهاد اخم کرد و با صدایی خشدار گفت: «چرا نیایم؟ اگر همه خلق عالم نیایند، من میآیم. مگر هر سال عید مرا نمیفرستاد پیشت که یک جفت کفش به من بدهی؟ مگر خوبیهای مدیر یادم رفته؟»
محمد کفاش به همه نگاه کرد و رو به فرهاد گفت: «یادت هست یک سال آمدی و من بهت کفش ندادم؟ بعد از عید خبرت کردم و آمدی آن را گرفتی؟»
فرهاد سرش را کج کرد و گفت: «بله، من هیچی یادم نمیرود.»
محمد گفت: «بگویم چرا این طور شد؟ میخواهی تنهایی بهت بگویم یا همین جا؟»
فرهاد به همه نگاه کرد و گفت: «اینها خودی هستند. راستش را بگو. سر به سرم نذاریها؟ دل و دماغ ندارم.»
محمد کفاش ماسکش را روی بینی قرمز و بزرگش کشید و گفت: «خطایی ازت سر زده بود جناب فرهادخان. خیال میکردی مدیر حالیاش نشده است. ولی کی میتوانست سر امرالله مدیر کلاه بگذارد.»
فرهاد آب گلویش را قورت داد و با چشمهای کوچک ورقلمبیدهاش گفت: «چی؟ من سر مدیر کلاه گذاشتم؟»
همه به محمد کفاش نگاه کردند. اکبر بزاز گفت: «چکار کرده بودی فرهاد؟»
فرهاد با تلخی گفت: «کفاش سرصبحی شوخیاش گرفته؟ ...»
محمد رو به اکبر کرد و گفت: «نه بابا! چه شوخیای؟! چند سال پیش 15-10 روز مانده به نوروز، یکی از دانشآموزان به مدرسه نمیآید. مدیر از فرهاد میخواهد که برود دنبال بچه و او را به مدرسه بیاورد. فرهاد چشمی میگوید و میرود توی آبدارخانه و در را قفل میکند. یک ساعت بعد میرود پیش مدیر و میگوید بچه فرار کرده و نتوانسته او را به مدرسه بیاورد.»
فرهاد رنگش پرید و ساکت اطراف را نگاه کرد. اکبر بزاز از او پرسید: «مرد حسابی چرا دروغ گفتی؟!»
فرهاد که هول شده بود، گفت: «آن روز مریض احوال بودم. بیصاحب سرما بود. از سرما سنگ میترکید و راه زیاد بود. حوصله نداشتم بروم. زد به کلهام کلکی جور کنم.»
محمد کفاش گفت: «کور خوانده بودی. مدیر مثل عقاب زیر نظرت داشت. گفت: من فهمیدم فرهاد چه کلکی سوار کرده است. برای همین امسال بهش کفش ندادم. ولی بعد آمد مغازه و گفت درست است که خطا کرده، اما کفش را بهش بده. البته با قسم و آیه مدیر را راضی کردم قضیه را برایم تعریف کند، وگرنه مدیر راز نگهدار بود.»
بعد رو کرد به فرهاد و گفت: «این طور شد که کفش را دیرتر بهت دادم.»
فرهاد با بغض گفت: «خدا رحمتش کند. نادانی کردم. خدا رحمتش کند. کینهای نبود. چه میدانستم متوجه میشود؟»
محمد کفاش آهی کشید و گفت: «حالا که مرده، بد نیست بگویم، از همان روزی که مدیر شد، چند روز به عید مانده سفارش 50-40 جفت کفش میداد برای بچهها. آنها را میفرستاد مغازه. نمیدانم خودش پول میداد یا پول دولت بود. به هرحال این کارش هم خوب بود. به ضعیف ضعفا کمک میکرد.»
اکبر بزاز با مهربانی گفت: «بچهها را پیش من هم میفرستاد. حواله بهشان میداد. من فکر کنم از پول خودش مایه میگذاشت. چون این سهچهار سالی هم که بازنشسته شده بود، کارش را ادامه میداد.»
همه زیر لب گفتند: «خدا رحمتش کند.»
ناگهان ابر روی خورشید را گرفت. اکبر بزاز از سرما خودش را جمع کرد. چشمهایش را بست. حسن قصاب که مواظبش بود، پرسید: «درد داری اکبر؟»
اکبر مثل چوب خشک شده بود. به زحمت از روی صندلی بلند شد. سرفهای کرد وگفت: «دارم یخ میزنم. باید بروم خانه.»
هم چراغیها نگران شدند. در مغازهاش را بستند و از جواد خواستند او را به خانهاش برساند.
سرما بیداد میکرد. ابرهای سفید، آسمان خدا را پوشانده بودند. صدای نوار قرآن عبدالباسط حسینیه را در غم و ماتم فرو برده بود. مرد و زن اطراف میدان و کنار ماشینهای پارکشدهشان ایستاده بودند.
سرانجام سر و کله آمبولانس پیدا شد. نزدیک میدان پر از کاج ایستاد. مردم به طرف وانت هجوم بردند. صدای گریه چند نفر بلند شد. راننده پیاده شد و در عقب را باز کرد. جمعیت در یک لحظه تابوت را از توی ماشین در آوردند و روی شانهها گذاشتند و لااله الا الله گویان به داخل حسینیه بردند.
حسینیه مثل روزهای محرم پر از زن و مرد بود. همه ماسک به صورت داشتند. بلندگو را جلوی سیدحسین گذاشتند. او گفت: «صفها را درست کنید.» بعد «الصلاه الصلاه» گفت و نماز را قامت بست.
بعد از نماز پرسید: «مردم حاج امرالله مدیر چطور آدمی بود؟»
صدای گریه با جواب درهم ریخت: «خوب ... خیلی خوب بود ... خدابیامرزدش!»
سیدحسین رو به مردم کرد و از پشت بلندگو گفت: «من از طرف خانواده مرحوم از همه شما که زحمت کشیدید و در این دوران کرونای منحوس به نماز آمدید، تشکر میکنم. خانواده مرحوم از همه میخواهند که به خانه بروند. هیچ کس سر خاک نیاید. میترسند خدای نکرده مریضی انتقال پیدا کند. درستش هم همین است. اما یک نکته خدمتتان عرض کنم. به قول معروف: «عاش سعیداً و مات سعیداً. میدانید که مدیر مرحوم فرزند نداشت. البته به قول خودش همه بچهمدرسهایها بچهاش بودند. به هرحال او باغی را ارث برده بود. قسمتی از آن را فروخته و زمینی خریده بود. دلش میخواست مدرسهای بسازد که عمرش کفاف نکرد. اما حاجیه خانمش قرار است با فروش مال و اموال خود، مدرسه را بسازد. از خداوند میخواهیم که به ایشان طول عمر بدهد. البته مدیر کارهای خیر بسیاری کرد که مناسب نیست من اینجا نقل کنم. شادی روح امرالله مدیر الفاتحه مع الصلوت.»
صدای صلوات حسینیه را پر کرد. باران رحمت خدا نمنم شروع شده بود. تابوت روی دستها به سمت آمبولانس رفت. جواد آژانسی که دیر رسیده بود، دم در حسینیه مات و مبهوت به جمعیت زل زد.
شنید کسی گفت: «عجب تشییع جنازهای! بارک الله به مدیر!»
و کسی پاسخ داد: «باورم نمیشود! آن هم در دوران کرونا!»
آمبولانس که راه افتاد، بقیه ماشینها پشت سرش به سمت گلزار راه افتادند.