هیچ کس تو کلاس نبود. من بودم و کلاس خالی از معلم و دانشآموز با پنجرهای باز رو به انباری مدرسه.
حوصلهام خیلی سر رفته بود.
با خودم فکر کردم بهتره تا بچهها بیایند، من هم کمی بخوابم.
همین که سرم را روی دستم گذاشتم، ناگهان صدایی گفت: خوابید؟
سریع سرم را بالا آوردم.
نه! کسی آنجا نبود.
فکر کردم خیالاتی شدم.
دوباره سرم را روی دستم گذاشتم چند ثانیه ای نگذشته بود که دوباره همان صدا آمد اما این بار گفت:نه، نخوابیده!
تا سرم را بالا آوردم دوباره همه جا غرق در سکوت شد.
از کلاس بیرون رفتم، نه کسی نیست همه جا را گشتم غیر از پشت پنجره، آخه می دانید اونجا خیلی تاریکه و هیچ کس جرئت رفتن به اونجا را ندارد، دوباره وارد کلاس شدم سرم را روی دستم گذاشتم و با خودم فکر کردم ایندفعه اگر صدایی شنیدم سرم را بالا نمیآورم ببینم چه می گویند !
سپس ناگهان سرم را بالا می آورم و مچشان را میگیرم.
اما اینبار هر چه سرم را پائین نگه داشتم صدایی نیامد.
آنقدر زمان گذشته بود که خوابم برد.
یادم نیست که چه خوابی دیدم ولی خوب یادم است که با چه صدایی بیدار شدم.
با صدای بچههای کلاس که دورم جمع شده بودند و یکصدا میگفتند: خوابید
!