دلشورهای به جان مدیر
۱۳۹۸/۰۹/۱۳
آقای مدیر از اینکه جلسه عمومی اولیا را به خیر و خوشی برگزار کرده بود، نفس راحتی کشید. از خوشحالی روی پا بند نبود. چند نفر از اولیا دورش جمع شده بودند و درباره بچههایشان سؤال میکردند.
مدیر به همه سؤالهای آنها جواب داد و بعد چند نفری را که انگار قصد رفتن نداشتند، برای دریافت جواب پیش معاونش فرستاد. بعد، با خیال راحت از سالن اجتماعات بیرون آمد. پلهها را پشتسر گذاشت و به آرامی رفت توی دفترش و روی صندلی نشست. با اینکه هوای پاییز خنک و ملایم بود، دستی به پیشانیاش کشید و عرقش را پاک کرد.
نگاهش که به بخشنامه روی میز افتاد، دلش ریخت! به یاد جلسه فردا افتاد و گزارشی که مدیران میبایست درباره پروژه «مهر» به مدیریت اداره تحویل میدادند. تا زنگ چیزی نمانده بود. باید گزارش را با خود به اداره میبرد و صبح به جای مدرسه، یکراست به آنجا میرفت.
پوشه صورتجلسات را برداشت و معاون پرورشی را صدا زد. در همین وقت، مرد میانسالی که موهای جلو سرش ریخته بود و قیافه گرفته و ناراحتکنندهای داشت، در زد؛ سلام کرد و وارد دفتر شد.
مدیر بلند شد. جوابش را داد و با او احوالپرسی کرد.
مرد گفت: «ببخشید آقای رئیس ... من کار داشتم نتوانستم به موقع توی جلسه حاضر شوم. حالا کاری داشتید؟»
مدیر که مرد را شناخته بود، به صندلی کنارش اشاره کرد و گفت: «بفرمایید بنشینید آقای جندقی.»
مرد با اکراه و تردید نشست. مدیر گفت: «یک سری مسائل راجع به مدرسه و بچهها بود که لازم است مطرح شود. اعضای انجمن هم مطالبی داشتند که بیان کردند. از این به بعد، سعی کنید حتماً توی جلسات شرکت کنید. یک سری نکات کلیدی بیان میشود که بیفایده نیست ...»
آقای جندقی که عصبانی بهنظر میرسید، مرتب سرش را تکان میداد؛ انگار همه حرفهای مدیر را موبهمو تأیید میکرد. گفت: «جناب، این بچه ما خیلی خطش بد است. دو سه بار هم بهش گفتم قشنگ بنویسد ... اما گوش به حرفم نمیدهد. میشود به خانمشان بگویید کمی بیشتر با او کار کند؟»
مدیر گفت: «چشم. ولی خودتان هم باید همکاری کنید.»
ـ جناب، من همهاش سر کارم. مادرش هم که حوصله درست و حسابی ندارد و توی همان کارِ خانه هم مانده ... فقط باید معلمش ...
آقای مدیر بخشنامهها و گزارش اقدامات پروژه مهر را جابهجا کرد و گفت: «ببینید؛ من با خانمشان صحبت میکنم ولی شما هم باید بیشتر وقت بگذارید ... کنارش بنشینید ... مراقبش باشید ... انشاءالله مشکل حل میشود. راستی ... درسش هم تعریفی ندارد. معلمش از این بابت هم گلایه داشت.»
آقای جندقی ابرو در هم کشید و گفت: «گوش به حرف ما نمیدهد. خودتان هر طور میدانید ادبش کنید. اگر کتک هم لازم دارد اصلاً غمتان نباشد ... بزنیدش.»
آقای مدیر دوباره معاون پرورشی را صدا زد. معاون سریع آمد توی دفتر با آقای جندقی احوالپرسی کرد و چند ورق آچهار را داد به مدیر و گفت: «بفرمایید. این هم خلاصه اقدامات.»
مدیر کاغذها را گرفت و تشکر کرد. معاون که رفت، رو کرد به آقای جندقی و گفت: «من با پسرتان صحبت میکنم. خیالتان راحت باشد.» آقای جندقی به ساعتش نگاه کرد و دستپاچه گفت: «اگر فرمایشی ندارید من زحمت را کم کنم...»
ـ به سلامت. جلسه بعدی اولیا حتماً تشریف بیاورید.
ـ چشم. برسم حتماً میآیم آقای مدیر. خودتان که میدانید ... کار تعمیر ماشین که تمامی ندارد. صبح برو تا شب.
بعد، با آقای مدیر دست داد و خداحافظی کرد و رفت.
مدیر دوباره عرق پیشانیاش را با دست پاک کرد. هنوز نفسش را بیرون نداده بود که مشتی به در خورد: «ببخشید آقای رئیس ...»
مدیر سرش را که بلند کرد، آقای جندقی با همان قد بلندش در چند متری او ایستاده بود.
مدیر بلند شد و گفت: «بفرمایید ...»
ـ ببخشید ... میخواستم از شما که ماشاءالله تجربه دارید، بپرسم میشود بچه را زد؟ این امیرعلی خیلی لوس و ننر است. پدرِ من و مادرش را در آورده ... درس هم که نمیخواند. میشود یک گوشمالیاش بدهم؟»
آقای مدیر پا به پا کرد! گزارش پروژه مهر را ورق زد و گفت: «بالاخره توی تربیت کردن میشود گوشمالی هم داد. چرا که نه؟ بچه که اگر حساب نبرد گوش به حرف نمیدهد. جناب سعدی که کلاً با تنبیه موافق بودند. مثلاً در جایی میفرمایند:
«ندانی که سعدی مراد از چه یافت/ نه هامون نوشت و نه دریا شکافت» بعد، صدایش را بلند کرد و ادامه داد:
«به خردی بخورد از بزرگان قفا
خدا دادش اندر بزرگی صفا»
ـ آقای رئیس دست شما درد نکند. گرفتم ... ممنون از راهنماییتان! خداحافظ.
با رفتن آقای جندقی، مدیر پشت میزش نشست. در همین وقت صدای زنگ تعطیل بلند شد.
مدیر با حوصله ورقههای لای پوشه را مرتب کرد و بعد تازه یادش آمد که فایل عکسها را روی سیدی نریخته است.
کامپیوتر را روشن کرد. معلمها و معاونها یکییکی آمدند و خداحافظی کردند و رفتند. مدیر بلند شد. یک سیدی از کمدش بیرون آورد و مشغول کپی فایل شد. عکسها را که نگاه کرد، دید تعدادشان کم است. دوباره به سراغ فایل رفت و تعدادی عکس دیگر ذخیره کرد اما هر بار احساس میکرد تصاویر اصلی را توی سیدی ثبت نکرده است. یک دفعه که به خودش آمد، ساعت از سه هم گذشته بود. حتماً خانمش نگرانش شده بود. همراهش که زنگ خورد، مطمئن شد. تماس را «رد» کرد؛ سیدی را از کامپیوتر بیرون آورد و پوشهاش را برداشت. در دفتر و مدرسه را قفل کرد و با عجله به طرف ماشین به راه افتاد.
ساعت از یازده شب گذشته بود. آقای مدیر عینکش را برداشت. از اینکه گزارش را تصحیح کرده بود. نفسی بهراحتی کشید و به پشتی تکیه داد اما خوشحالیاش دوام نیاورد. یکدفعه یادش آمد که به معاونش نگفته است فردا به مدرسه نمیرود، اما چرا یادش رفته بود؟ به خاطر آقای جندقی بود؛ او حواسش را پرت کرده بود، اما ناراحتی نداشت ... صبح به معاونش زنگ میزد و مشکل حل میشد. اما جندقی چی؟ اگر خدای ناکرده بچه بیگناه را میزد و ناکار میکرد چه؟ کی مقصر بود؟ کی جندقی را راهنمایی کرده بود؟
با این فکر، انگار دنیا را بلند کردند و محکم زدند توی سرش. با خودش گفت: «دیدی چه اشتباهی کردم؟ اگر جندقی بزند بچه بیزبان را لت و پار کند و بعد پشیمان شود و بگوید مدیر مدرسه گفته، چه؟ آبروی بیستوپنج سال مدیری و معلمیام دود میشود و میرود به هوا ... اصلاً ممکن است توبیخ شوم ... این چه کاری بود ...؟ لعنت به آدم کمعقل ...» این را گفت و دستش را محکم زد روی زانویش.
خانمش که مثل پلیس او را زیر نظر داشت پرسید: «طوری شده؟ معلوم است چه کار میکنی؟»
مدیر با تأسف سرش را تکان داد و گفت: « بیچاره شدم خانم ... میترسم آبروی چندین و چند سالهام برود! ممکن است از مدیری بَرَم دارند.»
خانمش آمد کنار او و با نگرانی پرسید: «چهکار کردهای؟ بچه مردم را زدهای؟»
ـ ایکاش زده بودم.
ـ یعنی چه؟ چه کار کردهای؟
مدیر از سیر تا پیاز قضیه جندقی را تعریف کرد.
خانمش دلداریاش داد و گفت: «نگران نباش. به این زودی که کتکش نمیزند ...
ـ چرا؟ انگار منتظر مجوز من بود. آدم عصبی و بیحوصلهای است. روزی هم که آمده بود بچهاش را ثبتنام کند، با خانمش کَلکَل میکرد. اگر شانس من بدبخت، این کار را بکند چه؟
خانمش گفت: «من از دست تو چهکار کنم؟ با زدن که کارها درست نمیشود. مگر نمیدانی تنبیه بدنی ممنوع است. این همه توی صدا و سیما دارند اعلام میکنند نمیشنوی؟ حالا کاری ندارد ... بلند شو زنگی بهش بزن و بگو شوخی کردم. این طوری که تا صبح خوابت نمیبرد و من هم نگرانم.»
ـ بله ... کار یک دفعه میشود، اما وقت گذشته ...
ـ نه بابا ... مردم تا یازده دوازده بیدارند. فوقش بیدار میشود. بهتر از این است که اتفاق ناگواری بیفتد!
آقای مدیر سرش را تکان داد؛ دست برد و همراش را برداشت. یکدفعه خشکش زد: «اما من که شماره جندقی را ندارم...»
ـ ای داد ... آدرس خانهشان چی؟
ـ آن را هم ندارم.
سرش را انداخت پایین اما ناگهان با خوشحالی گفت: «اما توی دفتر ثبت اسامی دانشآموزان مدرسه شمارهاش هست ... باید بروم برش دارم ...»
بعد، سریع لباسش را پوشید و همراه خانمش رفت به مدرسه. شماره منزل و همراه جندقی را یادداشت کرد و بعد، همانجا شماره او را با سلام و صلوات گرفت، اما صدای خوانندهای خوشصدا توی گوشش نشست. باز هم شماره را گرفت اما فایدهای نداشت.
ـ خانهاش را بگیر ... نکند اتفاقی افتاده باشد؟
آقای مدیر نشست روی صندلی و شماره خانه جندقی را گرفت اما صدای بوق تلفن بود که توی گوشش نشست.
فایدهای ندارد ... حالا چه خاکی توی سرمان کنیم؟
ـ هیچی ... آدرس خانهشان اگر باشد، میروم آنجا ...
ـ اگر خانه بودند که گوشی را برمیداشتند.
ـ از کجا معلوم؟شاید تلفنشان قطع است.
آقای مدیر در به در به دنبال نشانی خانه آقای جندقی گشت. خانه را پیدا کرد اما هرچه در زد، کسی در را باز نکرد. خسته و درمانده توی ماشین نشست و گفت: «نکند بچه را زده و بعد برده باشدش بیمارستان؟»
خانمش با ناراحتی گفت: «بد به دلت راه نده! شاید مهمانیای جایی هستند. میخواهی نیمساعتی بنشینیم؟ بلکه سر و کلهشان پیدا شود.»
اما ساعت از دوازده گذشت و خبری نشد. مدیر و همسرش درمانده و خسته به خانه برگشتند. مدیر شام نخورد. اشتها نداشت. سرش درد میکرد. خانمش گفت: «غصه نخور. تخت بگیر بخواب. من مقداری پول نذر امامزاده جعفر کردهام. دلت قرص باشد ... هیچ اتفاقی نمیافتد.»
مدیر که حسابی از بیمبالاتی خودش خشمگین بود، همانجا گوشه هال بالشی زیر سرش گذاشت و همانطور که دراز میکشید گفت: «راست گفتهاند که یک دیوانه سنگی میاندازد توی چاه و صد تا عاقل نمیتوانند درش بیاورند.»
همسرش هم دستکمی از خود او نداشت اما برای اینکه شوهرش را بیشتر ناراحت نکند، چیزی نگفت.
خواب از چشمهای مدیر گریخته بود. با خودش قرار گذاشت که ساعت هفت یکراست برود به مدرسه و وقتی از آمدن امیرعلی مطمئن شد، به جلسه برود، اما سرویسها زودتر از یک ربع به هشت نمیآمدند و او هم نمیتوانست دیر در جلسه اداره حاضر شود. مغزش کار نمیکرد. گوشیاش را برداشت و برای معاونش پیامک کرد که صبح به جلسه اداره میرود، و اینکه اگر امیرعلی جندقی صحیح و سالم به مدرسه آمد، همان لحظه برایش پیامک کند.
پیام را فرستاد و زیرلب دعا کرد که جندقی پسرش را نزده باشد.
دمدمهای صبح بود که خواب به سراغش آمد.
جلسه ساعت یازده تمام شد. هیچ پیامکی از طرف معاون نیامده بود. آنقدر اضطراب داشت که حال خودش را نمیفهمید. تند از اداره بیرون آمد و به مدرسه رفت. زنگ تفریح بود. وارد حیاط که شد، نگاهش به بچهها افتاد. چه میدید؟ شکش به یقین تبدیل شد: پسری که باندی سفید دور سرش پیچیده شده بود و دست راستش توی گچ بود و به گردش آویخته بود. داد زد: «امیرعلی ... امیرعلی ...» اما صدا از گلویش خارج نمیشد. دستی به بازویش خورد. همسرش را بالای سرش دید.»
ـ داری خواب میبینی؟ بلند شو ...
مدیر خیس عرق بود. بلند شد؛ وضو گرفت و نماز خواند و دوباره پیامک شب را برای معاونش ارسال کرد.
توی جلسه کنار مدیران نشسته بود. مدام به ساعت روبهرویش که به دیوار نصب شده بود و به صفحه تلفن همراه که کنارش گذاشته بود، نگاه میکرد. دلش شور میزد. هرچه عقربهها به ساعت هشت نزدیک میشدند، التهابش بیشتر میشد.
«خدا کند همهچیز به خیر و خوبی تمام شود.»
ناگهان، پیامکی روی صفحه تلفن همراهش ظاهر شد. سریع آن را خواند: «سلام. امیرعلی سالم به مدرسه رسید.»
مدیر خوشحال شد. دستش را مشت کرد؛ دلش میخواست آن را محکم روی میز جلویش بزند اما نگاهش به رئیس اداره افتاد که گرم حرف زدن بود. شادیاش را کنترل کرد و زیرلب صلوات فرستاد.
جلسه که تمام شد، برای اینکه خیالش کاملاً راحت شود شماره آقای جندقی را گرفت. جندقی زود جواب داد و گفت مسافرت هستم. مدیر گفت: تماس گرفتم که بگویم امیرعلی را نزنی. از دیروز همهاش دلم بند بود.»
جندقی گفت: «اختیار دارید آقا ... همان شعر سعدی را خواندید، همان که: هامون نوشت فهمیدم که آنقدر باید بنویسد تا یاد بگیرد و کتک زدن فایدهای ندارد. حالا هم در غیاب مادر خانه مادربزرگش است. من هم با دوستانم آمدهایم چند روزی بگردیم و هوا عوض کنیم. انشاءالله جلسه بعد خدمت میرسم.»
مدیر خداحافظی کرد؛ انگار با سر او را تویِ استخر آب سردی پرت کرده بودند.
۱۴۷
کلیدواژه (keyword):
داستان,